seyyedmohammadjavadhosseini



دختر جوان اگر به خودش بود، دوست داشت در همان 20 سالگی که مادرش مُرد و او هم به خاطر کثافتکاری های پدرش از خانه بیرون آمد، عروس شود تا دیگر او را نبیند، اما نشد. یعنی خواستگار خوب نصیبش نشد! چند پسر جوان هم که به او اظهار عشق کردند، همه سوء استفاده گر از آب در آمدند و این طوری شد که تا به خود آمد، دید که 27 سال از سنش می گذرد. دختری زشتی نبود؛ اما گویی قسمتش آن بود که ازدواج عاشقانه نصیبش نشود! و از هفته قبل بود که عمه اش با آن پیشنهاد، وسوسه را به جانش انداخت: دختر چرا آگهی نمی زنی؟ هزار تا دختر می شناسم که این طوری ازدواج کردن و خوشبخت هم هستن. اما او، تردید داشت، دو دل بود. فکر می کرد و از چند نفر هم شنیده بود که: آگهی دادن مال بازنده هاست. اما خیلی احساس تنهایی می کرد. چند روز فکر کرد تا بالاخره پیشنهاد عمه اش را پذیرفت. آگهی داد و فقط دو روز گذشت تا یک جواب نان و آبدار رسید و او هم قرار ملاقات را تعیین کرد و . حالا اینجا بود. داخل یک رستوران شیک گرانقیمت و انتظار غریبه ای را می کشید که قرار بود گل سرخی را به یقه اش بزند. همان طور که سرش پایین بود متوجه شد که یک نفر - با گل سرخ به یقه - سر میزش نشست. اما همین که سر بلند کرد با تعجب گفت: پدر . شمایی؟


صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود. مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم. وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم. به سمت راست گرفتم، موتوری هم به راست پیچید. به چپ، موتوری هم به چپ! خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور به داخل رودخانه پرت شد. وحشت زده و ترسیده، ماشین را نگه داشتم و با سرعت پایین رفتم ببینم چه شده؟ دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده . با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمانده. مایوس و ناراحت، دستم را رو سرم گذاشتم و از اتفاق پیش آمده اندوهگین بودم. در همین حال زیر چشمی هم نگاهش می کردم. با حیرت دیدم چشماش را باز کرد. با خود گفتم این حقیقت ندارد. به او نگاه کردم و گفتم: سالمی؟ با عصبانیت گفت: په چینه (پس چه شده؟) مثل یابو رانندگی میکنی؟ با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم. گفتم آقا تو را به خدا تکان نخور چون گردنت پیچیده. یک دفعه بلند شد گفت: چی پیچیده؟ چی موی تو؟( چی میگی)؟ هوا سرد بود کاپشنم را از جلو پوشیدم سینه ام سرما نخوره!!!


روزی نیكیتا خروشچف، نخست وزیر سابق شوروی، از خیاط مخصوصش خواست تا از قواره پارچه ای كه آورده بود، برای او یك دست كت و شلوار بدوزد. خیاط بعد از اندازه گیری ابعاد بدن خروشچف گفت كه اندازه پارچه كافی نیست. خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفری كه به بلگراد داشت از یك خیاط یوگوسلاو خواست تا برای او یك دست، كت و شلوار بدوزد. خیاط بعد از اندازه گیری گفت كه پارچه كاملاً اندازه است و او حتی می تواند یك جلیقه اضافی نیز بدوزد. خروشچف با تعجب از او پرسید كه چرا خیاط روس نتوانسته بود كت و شلوار را بدوزد؟ خیاط گفت: قربان! شما را در مسكو بزرگتر از آنچه كه هستید تصور می كنند!!!


بازرگانى در زمان انوشیروان مى زیست و مالى فراوان گرد آورد. پس از سال ها، او که در مملکت نوشیروان غریب بود، تصمیم به بازگشت به دیار خویش گرفت، ولى بدخواهان، نزد پادشاه بدگویى کردند که فلان بازرگان، از برکت تو و سرزمین تو، چنین مال و منال به هم رسانده است و اگر او برود، دیگر بازرگانان هم روش او را در پیش مى گیرند و اندک اندک رونق دیار تو، هیچ مى شود. انوشیروان هم رأى آنها را پسندید و بازرگان را احضار کرد و گفت که اگر مى خواهى، برو؛ ولى بدون اموال. بازرگان گفت: <<آنچه پادشاه فرمود، به غایت صواب است و از مصلحت دور نیست. اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترک همه مال گرفتم. نوشروان گفت: اى شیخ! در این شهر چه آورده اى که باز نتوانم داد؟ گفت: اى مَلِک! جوانى آورده بودم و این مال بدو کسب کرده. جوانى به من باز ده و تمامت مال من باز گیر. نوشیروان از این جواب لطیف متحیّر شد و او را اجازت داد تا به سلامت برفت.

جوامع الحکایات، عوفى


وقتی نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده ایستاده بودند، خانواده ای با شش بچه که همگی زیر دوازده سال سن داشتند و لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودند. بچه ها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر نیز بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟ پدر جواب داد: لطفا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟ متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه می کردند، معلوم بود که مرد پول کافی همراه نداشت؛ حتما فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد. ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: متشکرم آقا.


روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: فاصله بین دچار یك مشكل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشكل چقدر است؟ استاد اندكی تامل كرد و گفت: فاصله مشكل یك فرد و راه نجات او از آن مشكل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است. آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت: من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است كه باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشكل راه حلی پیدا كرد. با یك جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشكلی حل نمی شود. دومی كمی فكر كرد و گفت: اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بار معنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است كه بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت. آن دو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت: وقتی یك انسان دچار مشكل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفر برساند. نقطه صفر وقتی است كه انسان در مقابل كائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید. بعد از این نقطه صفر است كه فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی كائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توكل برای هیچ مشكلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم فاصله بین مشكلی كه یك انسان دارد با راه چاره او، فاصله بین زانوی او و زمینی است كه بر آن ایستاده است.


جنگجویی از استادش پرسید: بهترین شمشیرزن كیست؟ استادش پاسخ داد: به دشت كنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین كن. شاگرد گفت: اما چرا باید این كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد. استاد گفت: خوب با شمشیرت به آن حمله كن. شاگرد پاسخ داد: این كار را هم نمی كنم. شمشیرم می شكند و اگر با دست هایم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن كیست؟ استاد پاسخ داد: بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند، بی آن كه شمشیرش را از غلاف بیرون بكشد، نشان می دهد كه هیچ كس نمی تواند بر او غلبه كند.


مهربانو در اشپزخانه کنار اجاق خود را کمی کشو قوس میداد تا بتواند از دریچه ی آشپزخانه ی سنتی مادربزرگ تصویر راز بقا را تماشا کند دسته ی ماهیتابه در دستش،بود و در دست دیگرش یک قاشق بلند که خیره بود به تماشای مستند و دهانش از تعجب نیمه باز که ناگه گفت؛ وااای عجب بی رحمانه شکارش کرد، تا خواست از آبشار رودخانه بالا بره و برخلاف جریان اب شنا کنه که مابین زمین و هوا، خرس گریزلی گرفتش ، واقعا خوی حیوانی این جکو جونورای وحشی ، حال آدمو بد میکنه، بویی از عاطفه و انسانیت نبردن این حیوان های درنده خو. این ها را گفت و ماهی درون ماهیتابه را اینرو به آنرو کرد Date۱۳۹۹/۰۴/۲۸ [][][] time۰۳:۱۶ shin brari {}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{} ========Dasstanak===Number==23======== مشاور ؛ آروم چشمانت رو ببند و چند نفس عمیق بکش و قدم به قدم با دستورالعمل من پیشروی کن، تا بهت ثابت بکنم که تصورت اشتباهه و تو هم یکی مثل بقیه هستی و با فرمول و راهکاری که بهت میدم میتونی به شادمانی و طراوت و نشاط دست پیدا کنی . خب حالا چشمات رو ببند و چند نفس عمیق بکش، تا چاکراه های انرژی همراستا بشن ، خودتو سوار بر موج نقره فام خیال به گذشته های دور ببر، همون وقتی که هنوز یک دختر بچه ی پنج شش ساله شاد و پر انرژی بودی و روی ابر رویاهات قدم میزدی، تصور کن روزی جدید در فصل بهار همراه پیچش نسیم معطر و خوش عطر گلها و شکوفه ها آغاز شده، و ارام وارد اتاقی صورتی رنگ و مجلل میشی، خودت رو در قالب دختر بچه ای شش ساله با موههای بور، روی تخت خوابت تجسم کن، عروسک سفید خرسی ات رو بغل کردی و خوابی، داری توی خواب رویای شیرین و رنگین کمانی میبینی، و ناگه در خواب لبخندی به لبت میشینه و طبق همیشه یه چال کوچیک روی گونه هات جا خوش میکنه، اون دخترک پاک و معصوم تبلور کودک درونت هست که اکنون بالا سرش ایستادی، و حالا آهسته و نرم میبایست کودک درونت رو بیدار کنی. تا مجدد نشاط و خوشبینی و لطافت بهمراه حس خوشبختی در زندگی ات حلول کنه و منعکس بشه همراهه کودک درونت اکنون شادی هم بیدار می‌شه. بیمار چشمانش را باز میکند و زار زار زجه میزند و میگوید ؛ بیدار شد، بیدار شد، بیدارش کردی لعنتی، تو که حرف مریض رو گوش نمیدی و از درکش عاجزی، غلط میکنی مطب زدی، مرده شور اون مدرک پزشکیت رو ببره ، زنیکه ی زبان نفهم. آخه به تو هم میگن دکتر؟ تو یه بیشعوره تمام عیاری ، خدا لعنتت کنه ، کودک درونم رو باز بیدار کردی، اخه زنیکه ی دیوث من که بهت ده بار گفته بودم که با دیگران فرق دارم ، اما از بس زبان نفهمی که نفهمیدی چی میگم و اصرار کردی که هیچ فرقی بین من و مریض های دیگه ات نیست و با همون روش میتونی شادی و نشاط رو به زندگیم برگردونی، بیدارش کردی لعنتی، بعد از سی سال بیدارش کردی اشغال دکتر ؛ چیه مگه ، چی شده خب، پس چرا شاد نیستی، باید ضاد باشی که کودک درونت رو تونستی مجدد بیدار کنی زن: آخه بیدار کردن یه دختربچه ی شش ساله ی دست فروش چه شادی ای میتونه داشته باشه؟ بیدار کردن بچه ی دستفروش با یه قوطی سوخته و سیاه و چند تکه زغال و اسفند سر چهار راه کجاش شادی آوره؟ _______________________________________________{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{} چند نظر از مخاطبین #<3 0245 +نظر مثبت ±02 [] Time:۰۳:۱۴ [][][] Date:۱۳۹۹/۰۴/۲۸ [] {}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ Date: 2020/03/08 Time; 12:28" ⁿ Hanjhbabi@yahoo @):-<3 نظرداد عالی و جالب ، تا الان توجه نکرده بودم ، راست گفتید هرکی ، دوای درد خودش را مشکل گشای درد دیگری اعلام میکنه و پیشنهاد میده . عالی بود <3 Time: ۰۳:۱۳ [][] ۱۳۹۹/۰۴/۲۸ -- Date: {}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{} ___________________________________________ Date 2020/05/09 Time: 11:08" ⁿ Barbodfarahi@Gmail.com Inbox send <3 <3 مفید واقع شد، لایک آموزنده و خلاق ، استعاره زیبا از کودک درونی که گره بر کودکانه های کودک کار و خاطرات خشن و بیرحم کار در خیابان های شهر زده است و خط ربط خلاقی که به پیچیدن یک نسخه ی مناسب احوالات خویش برای دیگران اشاره دارد. آقای براری من دنبال کننده اثار شما بوده ام همواره و میدانم شگرد پ تخصص شما داستان بلند است با پیچیدگی ها و شگردهای خاص و بی بدیل خودتان، از اینکه داستانک یافتم از شما به سر شوق آمدم. نویسا باشید محمد جوهرنیا کاشان ۰۳:۱۱ ۱۳۹۹/۰۴/۲۸ _____________________________________________ {}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{} B-) ;-) :-) :-P :-SS O:) :-/ B-) :$ :-S :@ :-) ;-) :-( :-o :-D @):- <3 :-B :-* >:) :| :'( ;-) :-D <3 :-) B-) >:) :-* @):- _ Time: ۰۳:۱۲ __ Date: ۱۳۹۹/۰۴/۲۸ :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: __________________خاطره__________________ Remember MR_NOBARY Problem whit Tall Date:2020/03/12 Time:10:03" ⁿ #like+126 n STORY SHORT [][][]+42#[][<3 [][][][] دوستان، چرا اکثرا در B-) ;-) معاشرتهامون سریع نسخه ی خودمون رو برای دیگران میپیچیم و بی اونکه هیچگونه درک کامل و تصویر صحیحی از شرایط طرف داشته باشیم ، اقدام به راهنمایی و مشاوره و پیچیدن نسخه ای میکنیم که تنها مناسب درد خودمونه ، نه اینکه دردی از طرف دوا نمیکنه ، بلکه دردی هم افزوده میشه به درداش. همسایه ای در مکانی که خوابگاه دانشگاه در آنجا بود داشتم، که یکروز تصادفی متوجه ی بحث من با نامزدم بصورت تلفنی شد و تمام مدت به صحبت هایمان گوش میداد زیرا من زیر سایبانی ایستاده بودم که او بالایش از پنجره ی باز خانه اش بر من اشراف داشت، او مرا فراخواند و با آنکه شصت سالی از من بزرگتر بود و بحرف خودش 80 ساله بود به من گفت که از جر و بحث من و نامزدم متاثر شده و قصد کمک دارد، و چنین لطفی را حتی برای برادرش نکرده و چاره ی تمام اختلافات شویی ست ، سپس پیش از گفتن راه حل جادویی و شاه کلید مشکل گشایش از من چند سوال عجیب پرسید و گفت؛ اختلاف قدی هم دارید تو و نامزدت؟ من به یاد قامت کوتاهه بهاره افتادم و از سر عشقی که با تجسمش در وجودم موج کشید بی اختیار لبخندی به مهر بر لبانم نشست و گفتم ؛ اره او گفت ؛ لابد خیلی هم زیاد، درسته؟ من کمی تعجب کردم و با خود پنداشتم که بی شک او تجربه ی زیستی بالایی دارد و لحن حرفهای من پی به چه نکات بی ربطی از قامت او برده ، جلل خالق، نکند موکل داشته باشد و یا جنی، روحی، چیزی از عالم غیب با وی در ارتباط باشد، با کمی مکث و با لحنی متعجب و نگاهی خیره گفتم؛ بله، درست میفرمایید. او گفت ؛ دوای دردت پیش منه، یه آدرس بهت میدم میری پیشش و یه کفش انتخاب میکنی و میگی همون جوری درست کن که واسه آقای نوبری دوخته بودی. و از این به بعد در هر مجلس و مکانی که داری با نامزدت حضور پیدا میکنی اون کفش ها رو میپوشی ، و از همین آدرسی هم که بهت میدم چند جفت کفت نه برای نامزدت تهیه میکنی و به کفاش بگو که همون مدل کفشای همسر آقای نوبری درستش کن. تا مشکلاتت حل بشه. من متعجب شدم، و به کفاشی رفتم و با کمی تردید ماجرا را برای مغازه دار نقل کردم، او کمی از بالای عینک خیره به قد و قامت من شد و گفت خب پسرجان شما که ماشالله خودت یک متر و نود سانتی متر قد داری ، با این تفاصیل لابد قد نامزدت دو متر پنجاه باید باشه که آقای نوبری تو رو فرستاده پیش من، درسته؟ واقعا قد نامزدت دو متر و نیمه؟ من که فکم افتاده بود گفتم _ نخیر قربان، این چه حرفیه؟ نامزد محترمه ی بنده نهایت امر یک متر و شصت قد دارند. کفاش گفت ؛ پس با این اوصاف اگر از نسخه ای که آقای نوبربی پیچیده پیروی کنی با پوشیدن کفشهای جدید شما قدت میشه دو متر و پنج سانت، و خانم با پوشیدن کفشهایی که مث کفشای همسر نوبری باشه ، قدش میشه همان یک متر و شصت سانت گفتم چه ربطی داره؟ من گیج شدم، عاقبت ناچار کل ماجرا را تعریف کردم و او فقط هار هار خندید و من مثل ماست به او خیره ماندم تا بلکه شاید میان خنده هایش ، کلامی، حرفی، سخنی، کلمه ای گفته شود و من هم پی به ماجرا ببرم. سرآخر شاگرد کفاشی از من پرسید ؛ تا حالا آقای نوبری رو کنار خانمش دیدی؟ گفتم والا من حتی خود آقای نوبری را یکبار آن هم در حالی که در کوچه بودم و او در خانه اش و در پشت پنجره زیارت کردم ، چه برسه به اینکه بخوام در کنار همسرشون دیده باشم . چندی گذشت و من تصادفی درون کوچه نوبری را کنار همسرش دیدم، که زیر یک چتر می آمدند، نوبری یک پایش کوتاه تر از پای دیگرش بود و با لطف پوشیدن کفشهای سفارشی که هر کدام ده سانتی متر ارتفاع در کف کفشها داشتند به زحمت هم قد و هم اندازه ی همسرش میشد، البته تنها تا کمر. چون نوبری نهایتن نود سانتی متر قد داشت ، و همسرش هم قد و قامت من بود و کفشهای اسپورت و بی اج پا کرده بود تا مبادا بر اختلاف قدی شان افزوده شود، جالب اینجاست که نوبری شدیدا پیگیر هم بود که چه شد ؟ کفشها را گرفتی؟ راضی هستی؟ دیگر که بین تان بحث و گفتگو نشده؟ و چنان منت نیز میگذاشت بر سرم که چنین نسخه ای را برایم پیچیده است که نگو و نپرس. Time ۰۳:۱۱ Date :۱۳۹۹/۰۴/۲۸ {}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{}{} ____________________________________________

دادستان دادگاه انقلاب تهران در اوایل انقلاب به بعد بود که در طی یک ماموریت در طرح جمع اوری معتادان از سطح شهر ، خاطرهzwj; ساز شد و موجب خلق اصطلاح و ضری المثلی جدید در ادبیات عامیانه ، کوچه بازاری گشت . و اصطلاح معروف ؛ شهرام بهرام نداره .

را پدید اورد

داستان از این قرار بود که یک مادر که دو فرزند داشت و پسر بزرگش شهرام معتاد به هرویین بود . ولی پسر کوچکش بهرام فردی ورزشکار و درستکار بود . شهzwj;رام و بهرام شبها در یک اتاق میخوابیدند .

مادرشان از دست کارهای نادرست شهرا م خسته شده بود و شخصا به دادگاه انقلاب میرود و صدای داد و فریاد و گرفتاریش را به گوش دادستان میرساند . اسم دادستان زرگر بوده .

زرگر گفت; شما باید نامه ای بنویسید و شکایت خودتان را از دست پسرت شهرام بنویس .

مادر؛ من سواد ندارم . ولی پسر کوچیکم دانشجؤی دانشگاه ست ولی پسر بزرگم شهرام دؤ کلاس سواد داره و ه ، از کیفم پنجاه تومان یعنی پانصد ریال یده و من وقتی رفتم کوپن پنیر بگیرم دیدم پولم کمه تؤی کیف . حتما باز کاره این شهرام پدر نیامرز بود که رفته بود با پولم سیگار بخره دود کنه . اقای دادستان سیگار که هیچی ، حتی قالیآن (قلیان) هم میکشه توی قهوه خونه ی مشت یدالله . سر نبش بازار افسریه . تازگی شنیدم حتی هرویین هم میکشه ذلیل مرده میترسم پسر کوچکمم الوده کنه اخرش ، دستم به دامنت اقای دادستان من سواد ندارم شما خودت یکاریش کن

دادستان زرگر ؛ برو بیرون دادگاه به عریضه نویس بگو تا بنویسه که بهرام خسته ات کرده و ازش شاکی هستی تا اون را به جرم اعتیاد و ی مورد پیگرد قانونی قرار بدیم

مادر پیر ; نه ، اقای دادستان بهرامم کوچیکه ست سالمه و یه پارچه اقاست قراره تا شب عید قربان زنش بدم اونی که خرابه و معتاد اسمش شهرامه

دادستان ؛ باشد برو به عریضه نویس بگو که شکایتت رو بنویسه و حتما قید بشه که مسولیت پیامد این موضوع با شخص خودته و حق شکایت نداری به حکم صادره .

مادر گفت باشد و رفت نامه ای بر علیه شهرام نوشت و تسلیم دادستان کرد و قرار بر ان شد که صبح زود که خواب است شهرام مامورین به خانه شان بروند و شهرام را دستگیر کنند تا بلکه ترک کند و سلامتش را بدست اورد .

روز گذشت و شب رسید ، شهرآم موادش را مصرف کرد و لول و زرورق و جنس هرویین خودش را زیر بالشش گذاشت ؤ خؤابید

مامورین با حکم دادستان زرگر به خانه هجوم برده و مادر شهرام و بهzwj;رام برای حفظ آبرو و تبرئه کردن خود از گزارش دادن اعتیاد پسرش شهرام به دادستان ؤ شکایت از پسرش در دادگاه انقلاب ، از خانه به بهانه نانوایی خارج میشود و درب ۹انه را در بیست متری افسریهzwj; تهران باز میگزارد و لنگ لنگان سمت نانوایی میرود . دست بر قضا لحظه هجوم مامورین بهzwj; منزل و ورودشان به اتاق خواب ، شهرام به دستشویی رفته بود و تنها بهرام در اتاق خواب بود . مامورین با یک زر ورق ، کهzwj; رد سیاه رنگی از مصرف مواد مخدر هرویین رویش بود به همراه لول و پاکت سیگار بهرام را دستبند زدند و قاپانی بردند . ساعتی بعد مادر پير با نان سنگگ با چادری پیچیده به کمر به خانه می اید . و میبیند شهرام خواب است و بهرام نیست

او یک هفته ی تمام به دادگاه انقلاب رفت و امد کرد و هربار به دلیلی موفق به دیدار با زرگر دادستان نمیشد یکبار زرگر در جلسه بود ، یکبار زرگر ماموریت بود یکبار دیگر زرگر بود ولی کسی را به اتاقش قبول نمیکرد یك روز هم در وسط هفته به دلیل عید قربان تعطیل بود . روز بعدش نیز مادر پیر در مراحل کاغذ بازی و نامه نگاری های کلیشه ای پئچیده میشد و سر در گم و ناله کنان بروی پله های دادگاه انقلاب از حال یضمیرفت . تا بالاخره به لطف خواهر زاده اش که قرار بود همان عید قربانی که گذشت به عقد بهرام در بیاید و عروس خانه آش شود و بواسطه ی با سواد بودنش موفق به انجام تشریفات معمول اداری گشت و نزد دادستان زرگر رفت و گفت که سو تفاهم شده و انهآ بهرام را اشتباهی بجای شهرام اورده اند .

قرار میشود که شهرام بیاید ؤ خود معرف خودش را معرفی کند و فردای انروز شهرام به اصرار مادر و دخترخاله م از روئ دو زار غیرتی که برایش باقی مانده بود میرود و خودش را تحویل میدهد

یک هفته میگذرد و خبری از ازادی بهرام نمیشود

تا مجدد موفق بهzwj; دیدار زرگر میشود و زرگر به او نامه ی سردخانه ی بهشت زهرا را میدهد تا دو جسد متوفی بهرام و شهرام را تحویل بگیرد

مادر پیر جیغ میکشد و معترض میشود میگوید بخاطر یک لول و یک زرورق چرا پسرای منو اعدام كردید؟ حالا شهرام به درک ولی اخه چرا بهرام رو دیگه اعدام کردی?

زرگر میگوید؛ ما قبل اینکه شهرام بیاد خودشو معرفی کنه ، بهرام رو اعدام کرده بودیم ، در ضمن واسه من شهرام بهرام نداره . تو خودت شکایت کردی و مسئولیت عواقبش رو قبول کردی و حق هیچگونه شکایت به حکم صادره رو نداری یادت که هzwj;ست خودت زیرش انگشت زده بودی .

)این یک حکایت حقیقی بود (

برای من شهرام بهرام نداره .

_______________________ _____________________________

اپیزود دوم

دادستان رشت ، خداوردی اهل قزوین

نام این اپیزود ؛ هم جنس گرای عجیب

منوچهر پرواز بعد از پنج سال تحمل حبس در زندان لاکان رشت ، به روز ازادی خود میرسد و با تمام هم بندی های خود خداحافظی میکند او نیز مانند هم سلولی ها و هم بندی هایش به اتهام و جرم قاچاق مواد مخدر به زندان افتاده بود و تمام پنج سال را با ریاضت و سختی های رایج درون زندان سپری کرده بود و برای آینده اش برنامه های جدیدی در حد ایده های بلند پروازانه داشت که سبب روشن شدن نور امید کوچکی در ظلمات و سیاهیه مطلق دلش سو سوء بزند ،

منوچهر پرواز پنج سالش را گذراند و روز ازادیش مطلع شد که او جریمه ی نقدی هم شده بوده و باید به خزانه واریز کند اما او که پنج سال را در حبس گذرانده بوده هیچ پس اندازی نداشت ، او را بردند و پس از تحمل مدت حبس به نزد اجرای احکام شعبه ای که وی را پنج سال پیش محکوم نموده بود . و قاضی جدید شعبه از وی پرسید که آیا توان مالی اش را دارد تا جریمه ی سنگین نقدی اش را پاریز کند؟

منوچهر پوزخندی زد و گفت؛ من اگر پول داشتم که دست به خلاف نمیزدم حاج اقا

من اگه پولی داشتم ، پشتی داشتم ، سرمایه و ثروتی داشتم ، اگه ارث میراثی داشتم یا کسو کاره درست درمونی داشتم که هرگز قاچاق نمیکردم تا با جونم بازی کنم بخاطر انجام ب

کار خلاف قانون . تمام جوانی خودمو تاوانش رو بدم . شما چه توقعی داریداا!.

قاضی ؛ پس نداری؟ خب مثل ادم بگو ندارم. چرا سرتق بازی در میاری و. بد لحن جواب میدی ، کاری نکن بلایی سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت مشکی بپوشن و زجه بزنن ، خب پس باید به میزان جریمه ات حبس بکشی ، یعنی در اصطلاح میشود ؛ جریمه ،بدل از حبس

منوچهر را به زندان بردند و او مدت بسیاری را مجدد در حبس بسر برد و در بهار سال 66 به اخرین روز حبس خود رسید و مجدد با دوستانش و هم بندی هایش خداحافظی نمود ، وسایل درون زندانش را که اعم از فلکس چای و بالش و شلوار گشاد کردی و یک عینک شکسته بود را به فرد کارگری که طی دوران حبس در اتاقش کارهایش را انجام میداد و خودش نیز زندانی بود و دوران حبسش را میگذراند بخشید . در اصطلاح رایج درون محیط زندان ، به چنین شخصی میگویند ؛ زحمتکش .

زحمتکش فردی ست که با هر دلیل و نیتی داوطلب انجام امور نظافت و شستشو و کارهای خدماتی یک اتاق در زندان باشد . معمولا به ازای چنین لطفی از سوی زحمتکش. ، باقیه زندانیان بنا بر قانون نانوشته ای خود را بدهکار مرام معرفت فرد زحمتکش میدانند و به او ترحم خاصی نشان میدهند . بطور کلی زحمتکش ها افراد بی ادعا و ساکت و ارام تری هستند که از حاشیه فرار میکنند و تماما بفکر انجام امور اتاق هستند از طرفی نیز با این کار خود را مشغول میکنند تا بلکه مدت گذر دوران حبس را راحت تر و کم رنج تر بگذرانند .

زحمتکش وسایل را از منوچهر گرفت و گفت؛ اق منوچ ، من نگرانم.

منوچهر؛ من ازاد شدم . و از این خراب شده و چهار دیواری دارم خلاص بشم ، بعد چرا تو نگرانی؟

زحمتکش؛ اخه من دیشب خواب بدی دیدم ، خواب دیدم دست و پاهات قلف و زنجیر شده و مث فیلم های خارجی توی یه صحرای خشک و بی ابو علفی و بهت یه پوتک دادند و باید صخره ها رو خورد کنی ، و لباس سفید با خط های ابی پوشیدی و به پاهات وزنه وصل شده .

منوچهر خندید گفت. ؛ چی میگی؟ مگه خول شدی؟ این چرت و پرت ها چیه که میگی ؟ نگران نباش حتما دیشب تب داشتی و خواب بد دیدی.

منوچهر پرواز اسمش خوانده شد و از همگی خداحافظی کرد و از بند و کلیدور اصلی بیرون امد و به زیر هشت رفت

. (زیر هشت؛ محوطه ی کوچکی است که ما بین سالن اصلی زندان و قسمت اداری زندان قرار دارد و برای گذر از ان نیاز به دلیل موجه و یا مجوز خاص میباشد و معمولا کسی را به انجا فرا نمیخوانند مگر برای امر مهمی ، همچون ازاد شدنش . گاه نیز برای تنبیه یک زندانی ، وی را در انجا و به میله های افقی درب جانبی زیرهشت ، دستبند میزنند تا درس عبرتی برای باقی زندانیان باشد)

منوچهر به زیر هشت رفت و از نگهبانان و مدیر فرهنگی ، و پرسنل زندان خداحافظی نمود ، او لباس هایش را که پس از شش سال برایش تنگ شده بودند تحویل گرفت و هنگام پوشیدن پیراهنش ، نگاهش به نقطه ی نامعلومی از دیوار روبرو خیره مانده بود و غرق در افکاری مشوش از شنیده هایش گشته یود ، او به چیز هایی که زحمتکشش گفت می اندیشید و این نکته که طی سالها تجربه ی هم اتاق بودنش با زحمتکش ، وی اعتقاد شدیدی به خواب های او دارد ولی اینبار اما زحمتکشش خواب های خوبی را ندیده برای او. و او دچار احساس دوگانه ای است که متضاد یکدیگرند ، او سرگرم پوشین لباسش بود که بطور تصادفی سرآستین و زیر بغل لباسش پاره شده و صدای جر خوردنش سکوت درون افکارش را محو نمود .

منوچهر سبیل هایش را تاب داد و در ایینه دیواری نگاهی به خودش انداخت و دستی به خط مویش کشید از اخرین نگهبان و دربان نیز خداحافظی نمود و از زندان خارج شد، و از درب کشویی بزرگ زندان لاکان وارد هوای ازاد و فضای باز شد، اکنون اسمان سقف ابی رنگ لحظاتش بود و هیچ دیواری چهار سویش را تنگ و تار نکرده بود و هیچ درب فی ای نیز راهش را سد نکرده بود .

البته او هنوز دویست متر تا فنس جدا کننده ی پارکینگ زندان از جاده ی لاکانشهر رشت فاصله داشت . و عبور و مرور در محیط پارکینگ عمومی ازاد بود و حتی رهگذران و افراد محلی نیز گاه از یک درب پارکینگ وارد و از سوی دیگرش خارج میشدند تا میانبری زده باشند ، در حاشیه جاده یک سری تاکسی زرد رنگ به صف ایستاده اند. و دلال ایستگاه لاکان به رشت ، برای سوار کردن مسافر فریاد میزند و میگوید؛ رشت یه نفر ، رشت یک نفر، بیا سوار شو حرکته ، فقط یه نفر. خانم رشت میای؟ اقا فقط یک نفر؟ شما رشت میای؟ یک نفر حرکت

منوچهر نگاهش به سه اتوبوس بنز قرمز رنگی می افتد که درون محوطه ی وسیع و باز پارکینگ زندان کنار هم صف شده اند و شوفر نیز به لنگ مشغول تمیز کردنش است ولی راننده هایش همگی سرباز و چپیه به گردن هستند ، او چشمش به دادستان وقت شهر رشت می افتد که خداوردی نام داشت و بدلیل متمایز بودنش و کارهای بی نهایت عجیب و خاصی که در سالهای اخیر مرتکب شده بود همگان وی را به خوبی میشناختند ، منوچهر در لحظه ای کوتاه با خداوردی چشم در چشم میشود و از نگاهه تیز و اخم و سکوت خداوردی ، کمی هول میشود و لبخندی زده و دستی به معنای سلام تکان میدهد تا عرض ادبی کرده باشد ، خدا وردی او را با حرکت دست ، فرا میخواند

منوچ با قدم های لرزان و مضطرب. پیش میرود ، و با حالتی محترمانه و مودبانه با لحنی که نشانگر ندامت و پشیمانی و سرشکستگی باشد میگوید؛ سلام حاج اقا خداوردی ، من ازاد شدم . ببخش اگه زمانی خاطر شما رو ازرده کرده باشم طی دوران محکومیتم . من دیگه هرگز دست به خلاف نمیزنم ، اگه امری ندارید من مرخص بشم.

خداوردی با اخم به وی زول زده و میگوید؛ لش ببر

منوچ با نگاهی متعجب و رنجیده سرش را بالا می اورد و نگاه تندی به وی میدوزد و با حرص و غضب نفسی عمیق میکشد و اخم میکند و بر میگردد تا به سمت جاده اصلی برود ، چند قدم بیشتر نرفته که خداوردی میگوید ؛ واستا ، برگرد بیا اینجا ببینمت . کارت دارم نرو.

منوچهر باز میگردد و دیگر اثری از لبخند بر لبش نیست و با اخم به او زول زده

خداوردی؛ کجا میری؟

منوچهر پرواز؛ خانه ی پدری ام در رشت

خداوردی ؛ کجای رشت هستش؟

منوچهر؛ سمت محله ی آفخراء

خداوردی؛ پس برو توی اتوبوس اولی بشین تا یه جایی برسونیمت.

منوچهر؛ مزاحم نمیشم، خودم میرم. شما به زحمت می افتید اخه

خداوردی؛ بهت میگم لش ببر توی اتوبوس

منوچهر لحظاتی بعد خودش را دستبند و پابند خورده درون اتوبوس همراه منتخبی از شرور ترین و مخوف ترین زندانیان زندان های دیگر گیلان در میابد .

و مطلع میشود که قرار است بدترین و شنیع ترین جرایم و محکومان محبوص در زندان های ایران را دستچین و روانه ی جزیره کنند. اما او به چه اتهامی توسط دادستان به دیگر اشرار و محکومان پیوسته بود؟ خودش نیز نمیدانست . چون که وی تازه برای لحظاتی کوتاه بود که ازاد گشته بود و هیچ جرم ، و یا عمل خلاف قانونی مرتکب نشده بود. چه برسد به انکه بخواهد بواسطه ی جرم تحت پیگرد قانونی قرار گیرد و یا دستگیر شود و بازداشت و سپس روانه ی دادگاه گردد . او هاج واج مانده بود که این چه شوخی مسخره ایست که با وی میکنند.

از جانبی نیز میان صد ها زندانی محکوم به حبس ابد و یا قاتلان جانی و بلفطره و یا اشرار بی عاطفه و حیوان صفتی که همگی خصلت ضعیف کشی دارند ،جراءت اعتراض کردن ندارد و صدایش در گلو خفه میشود ، او در میابد که. برای یکروز و یکشب است اتوبوس در حرکت است و بجای جزیره انها سمت کویر میروند ، و انگاه در میابد که پس بی شک جزیره مورد نظر در دریای خزر واقع نشده و حتما در دریای عمان و یا خلیج فارس واقع شده.

منوچهر سه سال را در جزیره ای ناشناخته که هیچ اسم و رسمی ندارد و برای تلف کردن و کشته شدن مجرمان خاص استفاده میگردد سپری نمود ، و او از هجده زندانی بازمانده ای بود که از سیصد و هفتاد محکومی طی سه نوبت در بهار 1366 ، و پاییز 1366 و اسفند 1366. به ان جزیره انتقال داده شده بودند .

یکروز که

با یک قایق مانند سابق برایشان یک قابلمه کوچک غذای بی نام نشانی. که تشکیل شده از پوست بادمجان پخته شده و کمی نمک و تکه ی کوچکی نان خشک بود. اوردند و به علت بیظرفی برخی از انان. غذایشان را با ملاقه بر روی تکه نان میریختند و میرفتند. انروز منوچهر غذایش را دم موج شکن گرفت و بازگشت که قبل از سایبان متوجه ی تکه های ه شده ی خون بروی. ماسه ها شد و سپس با کمی دقت متوجه شد که خون همراه با بافت و اندام انسانی بوده و چیزی شبیه به شش و یا جگر سفید تکه تکه روی ماسه ها در مسیر مشخصی ریخته شده ، مسیر و رد پای این. اندام و خون به سمت سایبان درختی سوخته و چهار ستون چوبی که با پلاستیک سقفی سست بعنوان سایه بان کرده بودند میرفت. منوچهر یادش امد که اینبار موقع گرفتن یک وعده غذای روزانه شان ، دوستش علیرضا که او نیز از اهالی شهر رشت بود ونیامده بود و. کمی عجیب و نگران کننده بود ،چون غیبت برای تنها وعده غذایی در طی شبانه روز داده میشد خیلی نادر بود . دوستش علیرضا کسی بود که از اهالی رشت بود اما قادر به تکلم با گویش محلی نبود و فارسی را غلیظ صحبت مینمود و صاحب یک فرزند بود ، که سال ها پیش در شهر رشت به جرم همراه داشتن سه گرم هرویین و یک گرم تریاک با حکم عجیبی مثل 15سال زندان محکوم شده بود و به زندان لاکان افتاده بود و بدلیل. درگیری با. یک سرباز در زیرهشته بند سه زندان به انفرادی و سپس سوار اتوبوس های جهنمی شده بود و در دوره سوم تبعیدی ها در زمستان 1366 اسفندماه به این جزیره بی نام و نشان. امده بود

منوچهر دوستش علیرضا را با دهانی بیش از حد باز و چشمانی باز و منبسط و بی جان در حالتی درد اور و. زجر اور زیر سایبان پیدا کرد . دوستش از حبس بی قاعده و بی حکم و بی انتها در جزیره و. از فشارهای روحی روانی و. درماندگی تصمیم گرفته بود که با خوردن. تم بیر ، واجوین ، تیزبر ، خودکشی کند.

(تیزبر واجوین یا به اصطلاح تم بیر ،= ،ماده ای است که برای نظافت و ریختن موههای زاید بدن استفاده میشود و ان را با کمی اب مخلوط و ماده ی خمیری مانند. نهایی را بر سطح خشک بدن میمالند و سپس با اب شستشو میدهند و همزمان تمام موههای ان سطح از بدن همراه خمیر خشک شده از سطح بدن شسته و پاک میشود )

تنها ماده ی موجود برای نظافت ان سالها در جزیره. حنا و صابون بود و سالانه یک قاب صابون به ازای هر سه زندانی و یک مشت حنا به ازای هر چهار زندانی داده میشد و هرگز ماده ی پاک کننده و بهداشتی تیزبر. داده نمیشد. گویا. دوست منوچهر به ازای بخشیدن ساعت مچی و عینک و انگشترش به ماموری که مسئول اوردن یک وعده غذای جزیره بود. از او چنین تقاضایی کرده بود. زیرا افراد کمی از موارد مصرفی خطرناک یه ماده ی بهداشتی باخبرند. و کسی به ذهنش خطور نکرده بود که وی چنین ماده ی بهداشتی ای را برای خودکشی تقاضا نموده.

پس از ان نیز سه نفر از زندانیان که موفق شده بودند پابند و وزنه ی متصل به پایشان را باز کرده و از بند زنجیر پابند و وزنه پنج کیلویی متصلش رها گردند اقدام به فرار از جزیره به طریق شنا نمودند که در اوج ناباوری مورد حمله ی ه قرار گرفتند و تکه های خون الود لباس هایشان شناور بر اب. به ساحل جزیره بازگشته بود.

لحظه ای که در زمستان 1369 منوچهر به رشت بازگشت شهر رشت سفید پوش از برف بود .

سه سال بعد وقتی که جزیره را در زمستان سال 1369 تعطیل و ممنوع اعلام گردیده بود.

#____ خداوردی دادستان متفاوت ان سالها که داستان های باور نکردنی ای پیرامونش نقل میشود و آوازه اش همچون خلخالی حاکم شرع دوره اول انقلاب بوده در نهایت چند سال بعد درون خودروی رنو خارج شهر قزوین. بیرون. کارگاه سنگ پاسازی ، با کلت کمری خودکشی نمود و جسدش پیدا شد .

روایت است که خداوردی شب ها به منزل نمیرفته و زمآن انجام وظیفه و دادستانی خودش نیز همچون یک فرد زندانی شبهzwj;ا برای خوابیدن به داخل زندان لاکان میرفته و در قسمت بند دو ، معمولا اتاق شش با فردی محکوم به اعدام بنام علی همخرج بود و گهگاه اتاق ۹ با شخص دیگری شب را سپری میکرد که او حبس ابد بود خداوردی سپس بعد از اعدام نمودن و اجرای حکم اعدام و قصاص دوست و همخواب خود یعنی علی به بند چهار که معروف به بند محکومین بود در نزد شخص دیگری شبها را سپری میکرد که نام وی را بدلیل زنده بودنش نمیاورم و تا این حد که وی اهل شرق گیلان بود . کسی جرات نمیکرد که به زبان بیاورد ولی خداوردی هم جنسگرا بود . او یكبار مورد حمله ی دو تن از زندانیان محکوم به اعدام قرار گرفت و توسط یک فرد قتلی و لنگرودی نجات یافت و فردی که به وی کمک کرده بود بجای تشویق و یا عفو زودتر به صحنه ی اجرای حکم و چوبه ی دار راهنمایی و مشرف گردید . چون خداوردی میخواست به دیگران بفهماند که او هیچ ترحم و یا بادمجان دورقاب چینی را بر نمیتابد


مستند و حقیقی ، بنابر شهادت اقایان امید ،مظلومیان ، علیرضا چماچایی، علی سیدپور، و خود شخص منوچهر پرواز . که در سال 1393 به دلیل ایست قلبی و انفاکتوس فوت نمود.


وقتي خيلي کوچک بودم اولين خانواده اي که در محلمان تلفن خريد ما بوديم . هنوز جعبه قديمي و گوشي سياه و براق تلفن که به ديوار وصل شده بود به خوبي در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نميرسيد ولي هر وقت که عمه ام با تلفن حرف ميزد مي ايستادم و گوش ميکردم لذت ميبردم. بعد از مدتي کشف کردم که موجودي عجيب در اين جعبه جادويي زندگي مي کند که همه چيز را مي داند . اسم اين موجود »اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ مي داد. ساعت درست را مي دانست و شماره تلفن هر کسي را به سرعت پيدا میکرد بار اولي که با اين موجود عجيب رابطه بر قرار کردم روزي بود که پدرم به سرکار در معدن رفته بود و من تنها بودم ، و در اواسط ثلث دوم در هفت سالگی ام رفته بودم در زير زمين و با وسايل نجاري پدرم بازي ميکردم که با چکش کوبيدم روي انگشتم. دستم خيلي درد گرفته بود ولي انگار گريه کردن فايده نداشت چون کسي در خانه نبود که دلداريم بدهد . انگشتم را کرده بودم در دهانم و همين طور که ميمکيدمش دور خانه راه مي رفتم . تا اينکه به راه پله رسيدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوري رفتم و يک چهار پايه آوردم و رفتم رويش ايستادم . گوشی را که بالای سرم بود برداشتم و با دو دست جلوی صورتم وارونه گرفتم ، سپس توانستم سرو تهش را تشخیص دهم و گفتم اطلاعات لطفآ . صداي وصل شدن آمد و بعد صدايي واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات بفرمایید !. با لکنت زبان و تلفظ اشتباه در بیان کلمات گفتم ؛ _انگشتم درد گرفته حالا يکي بود که حرف هايم را بشنود ، اشکهايم ناگه یک به یک سرازير شد . گویی صدای شخص پشت گوشی از صدای عمه ماری هم مهربانتر بود و در خیال کودکانه ام ، صاحب چنین صدای دلنشین و زیبایی بی شک باید خیلی زیبا و مهربان باشد اگر منم مادری داشتم حتمن اینطوری بود . او با لحن ملایمت آمیزی پرسيد مامانت خونه نيست ؟ گفتم _نه اونکه اصلا نداریم توی خونه مون ، بجاش یه رادیو کهنه و یه سماور نفتی داریم(لحن خانمی که انسوی خط بود کمی تغییر کرد و از حالت رسمی و جدی خارج شد و کمی خودمانی تر شد پرسید •هیچ کس توی خونه تون نیست؟ _چرا هست ، یکی دونه ادم هستش •خب گوشی رو بده بهش ! _به کی؟ •به همونی که خونه تون هستش _اون یکی دونه ادم که گفتم ، منظورم خودم بودش . به جزء خودم هيچکس خونه نيست . •چرا انگشتت درد گرفته؟ _با چوکوث(چکش) زدم توی سرش •یعنی چی؟ با چه چیزی زدی توی سر چه چیزی؟ _با چوکوث (چکش) زدم به انگشتم و حالا خيلی درد میکنه •درخانه یخچال ک دارید _اره داریم خانم •خب توی یخچالتون جای یخی هم ک دارید؟ _ها؟؟ نمیدونم ، ما که نداریم ، خودش واسه خودش جای یخی داره یعنی از اولش داشت ، ما فقطی ازش یخ ک میگیرم بجاش توی همون ظرفش آب میریزیم میزاریم توش . •دستت میرسه بهش تا درش رو باز کنی؟ و برداریش؟ _درب کی رو باز کنم؟ •یخچال تون _اره میرسه مي تونم درش را باز کنم . • برو يک تکه يخ بردار و روي انگشتت نگه دار . يک روز ديگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم ،صدايي که ديگه برام غريبه نبود گفت : اطلاعات بفرمایید پرسيدم کلمه ی تعمیر را چطور مي نويسند ؟ و او نیز جوابم رو داد . بعد از آن براي همه سوالهايم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم و میپرسیدم ؛ _آیا در هفته ی پیشرو ، تعطیلی در وسط هفته هم داریم یاکه نه؟ یا مثلا آیا روز مادر هم تعطیل رسمی هستش؟ او نیز گاه پس از پاسخ به سوالاتم ، چیزهایی از شرایط روزگارم میپرسید ، بطور مثال • مادرت کجاست؟ طلاق گرفته؟ چند ساله که جدا شده ، و چرا رفته؟ _اصلا نبوده و از اولش نیومده بودش که بعدش بخواد بره •مگه میشه!? _آره باور کنید اینجا شده . چون اگه بودش ک من دیده بودمش ، و اگه دیده بودمش حتما به خاطرم میموندش ، ولی هرگز هیچی ندیدمش یعنی اصلا هرگز بخاطرم نمیاد که تا حالا از بچگی دیده باشم ، بعدشم اون یکی سوالی هم ک پرسیدید ک چرا طلا گرفته ؟ رو من اصلا خبر ندارم ک طلا خریده یا کلاغ گرفته! أینارو عمه ماری ام فقط بلده جواب بده چندی بعد. _الو. اطاعالات لفطن. •اطلاعات بفرمایید! _س س سل سلام ، اق اقای معل معلم گفته ک که فردا ف فردا آخرین امتنان کبچی ثلث سومه ، حالا اگه فردا تموم بشه و قوبیل بشم بعدش چ چ چی میشه؟ •امتحان کتبی آخر ثلث سوم رو اگه قبول بشی ، باید تابستان رو تعطیل باشی تا ماه مهر بری کلاس بالاتر چند ماه بعد. از برکت وجودش حتی سوالهای جغرافیا هم برایم سخت میشد ، او بود ک به من گفت ؛ جنگلهای آمازون در آفریقا نیست بلکه در آمریکای جنوبی است ، او بود که به من گفت جوهر خودکاری ک بروی فرش ریخته را چگونه با کمک ماست پاک کنم و حتی سوال هایی از درس علومم را که بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که بايد به قناريم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم . روزي که قناري ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگيزش را برايش تعريف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهايي را زد که عمومآ بزرگترها براي دلداري از بچه ها مي گويند . ولي من راضي نشدم پرسيدم : چرا پرنده هاي زيبا که خيلي هم قشنگ آواز مي خوانند و خانه ها را پر از شادي ميکنند عاقبتشان اينست که به يک مشت پر در گوشه قفس تبديل ميشوند ؟ فکر کنم عمق حرف و درد و احساسم را درک کرد و فهمید چون گفت ، عزیزم به یاد داشته باش دنیای دیگری هم هست که مي شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد وقتي که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتيم . دلم خيلي براي دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبي قديمي بر روي ديوار بود و من حتي به فکرم هم نميرسيد که تلفن زيباي خانه جديدمان را امتحان کنم . وقتي بزرگتر و بزرگتر مي شدم ، خاطرات بچگيم را هميشه دوره ميکردم . در لحظاتي از عمرم که با شک و دودلي و هراس درگير مي شدم ، يادم مي آمد که در بچگي چقدر احساس امنيت مي کردم . احساس مي کردم که چه خوب میشد که بجای عمه ماری ام ، او نقش مادرم را ایفا میکرد ، او چه بزرگوار بود که وقت و نيرويش را صرف يک پسر بچه ميکرد . سالها بعد وقتي شهرم را براي رفتن به دانشگاه ترک ميکردم ، هواپيمايمان در وسط راه جايي نزديک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم و گفتم؛ اطلاعات لطفا سپس صدای واضح و آرامي که به خوبي ميشناختمش ، پاسخ داد بفرمایید ناخوداگاه گفتم مي شود بگوييد تعمير را چگونه مي نويسند ؟ سکوتي طولاني حاکم شد و بعد صداي آرامش را شنيدم که مي گفت : فکر مي کنم تا حالا انگشتت خوب شده . خنديدم و گفتم : پس خودت هستي ، مي داني آن روزها چقدر برايم مهم بودي ؟ او نیز گفت تو نیز میدانستی که آن روزها چقدر برایم مهم و ارزشمند بودی؟ هيچوقت بچه اي نداشتم و هميشه منتظر تماسهايت بودم . به او گفتم که در اين مدت چقدر به فکرش بودم . سپس پرسيدم آيا مي توانم هر بار که به اينجا مي آيم با او تماس بگيرم . گفت : لطفآ اين کار را بکن ، اما چون اکنون تلفن گویای 1 افتتاح شده و تعداد اپراتورها و متصدیان افزایش یافته ، هربار که تماس میگیری بگو مي خوام با انیس صحبت کنم یکسال و شش ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم و تماس گرفتم و گفتم ، میخواستم با خانم انیس صحبت کنم. يک صداي نا آشنا پاسخ داد پرسيد : دوستش هستيد ؟ گفتم : بله يک دوست بسيار قديمي . گفت : متاسفم ، انیس مدتي نيمه وقت کار مي کرد چون سخت بيمار بود و متاسفانه يک ماه پيش درگذشت . قبل از اينکه بتوانم حرفي بزنم گفت : صبر کنيد ، انیس براي شما پيغامي گذاشته ، يادداشتش کرد که اگر شما زنگ زديد برايتان بخوانم، صداي خش خش کاغذي آمد و بعد صداي نا آشنا خواند : به او بگو که دنياي ديگري هم هست که مي شود در آن آواز خواند . خودش منظورم را مي فهمد

تمام کوچه رو گذاشته بود روی سرش از بس داد و شیون و فریاد میکشید ، همسایه ها ته بن بست اجنان تجمع کرده بودن و از لای درب چوبی و زهوار در رفته ی خانه ی وارثی سرک میکشیدن ، رفتم نزدیک من سومین نسل از خانواده ی صیقلانی ام که بعنوان تنها وارث دو تا خانه ی ته بن بست اجنان در ایران و رشت حضور داره ، چون تمام وارثین دهه ها ست که ترک دیار کردند و قصد بازگشتی هم ندارند ، پدرمم ک فوت شده و حالا من یه جوان هجده ساله ام که دو تا خانه ی وارثی رو اجاره میدم معمولا برای تشخیص خانه های به هم چسبیده که هر کدام دارای سندی شش دونگ و جداگانه هستند از واژه ی خانه درخت بید ،برای خانه ای که صد و شصت متر زیربنا دارد و بی نهایت قدیمی ساخت و سنتی ست استفاده میکنیم و به خانه ی دیگر که دیوار حیاط شان مشترک است میگوییم خونه کوچیک. درحالی که خونه کوچیک صد و چهل متر مربع زیربنا و چندین اتاق تو در تو و آب انبار ، زیر خانه ، ایوانی بلند ، با ستون های قدیمی چوبی ، و یک حوض گرد با فواره ی آبی که بشکل مجسمه ی یک فرشته در وسطش قرار دارد. البته از گفتن کلمه ی فرشته خنده ام گرفته ، چون بی شک ان فرشته عزراییل میتواند باشد ، از بس که چهره ی عجیب و مبهمی دارد ، بگذریم.

صدای جیغ و شیون از خانه ی درخت بید بگوش میرسید که سالهاست خانم کوکبی مستاجرش است. رفتم تا دم درب ، همسایه ها با دیدنم کنار کشیدن ، خودمم کمی گیجم که چه اتفاقی در حال وقوع است ، اما صدای شیون را براحتی میشناسم چون صدای خانم کوکبی زنگ خاص خودش را دارد.

رفتم و یالله گفتم ،

دختر کوکبی آمنه که پایش لنگ است گفت ؛

کیه؟

_صیقلانی ام، شهروز

وااای خاک عالم، مامان بس کن دیگه جیغ نکش اقای صیقلانی اومده

*کی اومده؟

اقای صیقلانی اومده

*آمنه جان اقای صیقلانی ک چند ساله فوت کرده. چطور اومده اینجااا؟

نه مامان ن ن، پسر اقای صیقلانی ، شهروز خوشگله اومده

من سرم را انداختم پایین و نگاهم را قلاف کردم تا چشمم به نامحرم نیفتد ، رفتم توی حیاط لبه ی حوض. نشستم ،در حالی که روی به درخت بید و با سری پایین خیره به ماهی قرمز درون حوضچه ام که شاد و سرخوش عرض و طول حوض مستطیلی و بزرگ را شنا میکند ، سپس پرسیدم

چیه؟ چی شده ؟ یکی بهم یه چیزی بگه آمنه خانم، مادرت چرا جیغ میزنه؟

آمنه گفت؛ قراره بمیره

یهو ناقافل از لبه ی حوض پاشدم و برگشتم سمت ایوان خونه ، پرسیدم

چی؟ این چه حرفیه؟ عیبه امنه خانم ، ناسلامتی مادرته هااا

خانم کوکبی با اه و ناله در حالی که پاهاش دراز بود و دخترش دستو پاهاش رو ماساژ میداد بهم گفت؛

شهروووز جان ، راست میگه ، امشب دارم میمیرم . آخه چرااا؟ خدای من چرااا؟

یهو درب باز شد ، بی بی خاتون اومد داخل ، بی بی پیر و گیس سفیده کوچه ست ، و بیش از حد انتظار برام احترام قايله ، بی بی دکتر آورده

دکتر بعد معاینه گفت؛

اینکه چیزیش نیست!. خیلی هم حالش خوبه ، هم فشارش خوبه ، هم ضربان قلبش ، همه چیزش ایده آل هست.

دکتر لحظه ی ترک خانه به یکباره بی انکه کسی صدایش کرده باشه ، از جایش پرید و برگشت گفت؛

بله؟ جانم؟ چی فرمودید؟ و راه افتاد تمام طول حیاط خانه رو پیمود تا دم درب انبار به آرامی قدم های اهسته و پیوسته ای برداشت ، طوری گردنش را متمایل به درب انبار کج کرده بود و سرش را به مفهوم تایید تکان میداد که گویی در حال همکلامی با شخصی ست . .

من نگاهم به نگاه بی بی گره ی کوری خورد ، یه نگاه به انبار ته حیاط انداختیم و به دکتر خیره ماندیم که با درب نیمه باز انباری مشغول حرف زدن است.

بی بی پرسید ؛ مگه کی توی انباره اقا شهروز؟

_،نمیدونم بی بی خاتون ، منم پیش پای شما اومدم

دکتر حرفايش تمام شد و سریع از انتهای باغ کوچک ته خانه به جلوی ایوان رسید و از کنار خانم کوکبی به حالت عجیبی رد شد ، و بجای آنکه خط مستقیمی از ته حیاط تا جلوی درب را بپیماید ، مسیرش را طوری انحنا داد که گویی چیزی سر راهش قرار دارد و ما قادر به دیدنش نیستیم. آمنه که کمی شیرین میزند و بعبارتی کارهای نسنجیده را به سرحد کمال رسانیده با یک سینی و لیوان های شربت بسیار از پستوی خانه ظاهر شد ، با پایی مریض و قدم های لنگ لنگان ، نیمی از شربت ها درون سینی سرریز شده بود ، رو به اقای دکتر گفت

ا وای تشریف داشتید حالا ، تازه براتون شربت اوردم

دکتر نگاهم نکرد و با لحن مخصوصی که ویژه ی پزشکان بی اعصاب است گفت

نه. ممنون جانم ، میل ندارم ، لطفا بهشون بگید جلوی مادرتون رو خلوت کنن تا اکسیژن بهشون برسه ، خدا نگهدار.

باز من و بی بی خاتون نگاهی به یکدیگر و سپس به خانم کوکبی انداختیم ، اما حتی یک مگس هم دور و برش نیست ، پس چرا دکتر چنین حرفی زد؟

از همه بدتر ، آمنه بود که خودش یک به یک شربت ها را سر میکشید و با چیز نامعلومی اختلاط میکرد ، گویی داست پیغام دکتر را میرساند ،

دکتر بی خداحافظی و هراسان امد توی کوچه و لحظه ای پشتش رو نگاه کرد ، و چشم در چشم من شد ، ترس و شوکه شدگی از نگاهش معلوم بود.

با بی بی خاتون تا وسط بن بست و خانه ی درخت پیر انجیر همقدم شدم ، بی بی پرسید

شهروز خوشگله ، تو نمیخای چیزی رو بهم بگی؟

_چه چیزی بی بی خاتون؟

نمیدونم ، اما تو زیادی میفهمی ، پس بگو ببینم چه خبره؟

_ بی بی چجوری بگم بهتون ، یه چیزایی هست ولی .

ولی چی؟

_ولی خودمم مطمين نیستم. پریروز که اومده بودم اینجا تا کرایه خونه رو بگیرم ، رفتم روی ایوان نشستم ، کوکبی برام چای اورد ، بعد وسط حرفاش ، یهو مادر و دختر ، همزمان از جاشون بلند میشدن و دست به سینه یه چیزایی میگفتن ، منم به حدی جا خورده بودم که الکی از جام بلند میشدم و دست به سینه وامیستادم از بس هول شده بودم که استکان چای رو موقع خداحافظی با خودم برداشتم اوردم بیرون ، دوباره برگشتم و از لای درب بازه کوچه ، استکان رو گذاشتم توی حیاط بی بی چرا جیغ میزنه کوکبی؟

والاااا. میگه که اونها بهش گفتند که امشب میمیره ،

_ اونها؟؟ اونا دیگه کی هستند؟

والا منم نمیدونم چرا کوکبی سر پیری خول شده. .

_ راستی بی بی خاتون ، کوکبی دیروز تعریف کرد که یه روز صبح از خواب پاشده و دیده کف دست امنه رو نیمه شب حنا گذاشتند. و آمنه هم یه نعلبکی اورد و کلید کرد ک روح اقای صیقلانی رو احضار کنه ، ولی من از خجالت اب سدم ، چون معلوم بود ک اینکاره نیست.

و پا شدم اومدم

شهروز امروز و الان چرا اومده بودی اینجا؟

والا میخواستم بهش بگم که وامش در اومد و یک میلیون واریز شد و من هم یک میلیون رو چون کارت عابرش پیش بود براش از خودپرداز گرفتم و الان توی جیبمه. اینااا. اما دیدم شرایط مناسب نیست دیگه نگفتم بهش. اصلا دروغ چرااا ، بی بی پاک یادم رفته بود که چرا اومدم اینجا. تا بخوام بهش بگم.

اون شب خانم کوکبی مرد

یک میلیون خرج کفن و دفنش شد.

تمام حکایت عین حقیقته. روحش شاد مرحومه ربابه دونده پادو ، ملقب به خانم سادات محمدی.

یادش گرامی .


چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه هاي سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هرروز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،کـه او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و مـن یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح کـه می شد، می‌دانستم همین حالا زنگ می زند! پله ها را پرواز میکردم و برای این‌کـه مادرم شک نکند ،می گفتم برای یک مجله می‌نویسم و انها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده اسـت.آن قدر خودکار در دستم می لرزید کـه خنده اش میگرفت .هیج وقت جز درود و خدانگهدار حرفی نمی زد.فقط یک‌بار گفت: چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان! و مـن تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و بـه نظرم عاشقانه ترین جمله ي دنیا بود.چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان!
یز‌های زیادی در دنیا وجود دارند که انسان از آن‌ها می‌ترسد و به همین دلیل نیز تا دلتان بخواهد داستان‌های ترسناکی را سراغ داریم که رویداد‌های وحشتناک و دلهره‌آوری را روایت می‌کنند. در این بین بیشتر این داستان‌ها پایه و اساس واقعی ندارند. در در‌واقع ما از چیز‌هایی می‌ترسیم که وجود خارجی ندارند. اما این سکه روی دیگری نیز دارد و چیز‌های ترسناک واقعی زیادی در دنیا هست که انسان‌ها را به ترس و وحشت وا می‌دارد. یکی از این موارد داستان‌هایی است که هر از گاهی درخصوص جن‌گیر‌ها و افرادی به اصطلاح جنی شده‌اند می‌شنویم. بعید می‌دانیم به لحاظ علمی، وجود جن‌ها ثابت شده باشد، اما از آنجایی که به لحاظ اعتقادی حضور جن‌ها را باور داریم، این موجودات نادیده و ترسناک حتی در ادبیات ایران و دیگر کشور‌های دنیا نیز ریشه دارند و همین امر باورپذیری جن‌ها را بیشتر کرده است. از طرف دیگر ماجرا‌های زیادی را در گوشه و کنار دنیا سراغ داریم که از افرادی که تحت تسلط جن‌ها درآمده‌اند حکایت می‌کنند. این ماجرا‌ها از چیزی که فکرش را بکنید واقعی‌تر و ترسناک‌تر به نظر می‌رسد. به همین دلیل در ادامه برای شما داستان‌هایی ترسناک از جن‌زده‌های واقعی را در میان خواهیم گذاشت. سال ‍۱۶۱۷، شوهر الیزابت دِ رانفینگ» از دنیا رفت و یک پزشک محلی که بعد‌ها به جرم جادوگری در آتش سوزانده شد به الیزابت علاقمند شد و از وی خواستگاری نمود. الیزابت دست رد به سینه این پزشک زد و پیشنهاد ازدواجش را قبول نکرد. این پزشک که ید طولایی در ساخت معجون‌های عجیب و غریب دارویی داشت شروع به ساخت معجون‌هایی کرد تا با خوراندن آن‌ها به الیزابت، او را عاشق خودش کند. همان‌گونه که انتظار می‌رفت این شربت‌های عشق، الیزابت را نه تنها عاشق این پزشک نکرد بلکه زمینه‌ساز ایجاد رفتار‌های عجیبی در این زن بیچاره شد. این رفتار‌ها به اندازه‌ای عجیب و غیرطبیعی بودند که دیگر اطبا از بهبود الیزابت قطع امید کردند و مدعی شدند که او جنی شده است. در نتیجه اطرافیان الیزابت برای درمان به دنبال جن‌گیر رفتند. تا اینجای ماجرا شاید قضیه جنی‌شدن الیزابت خیلی ترسناک نباشد، اما ماجرا به همین‌جا ختم نشد و چند نفر جن‌گیر حاذق در مراسم جن‌گیری الیزابت شرکت کردند. شاهدانی که در این مراسم حضور داشتند مدعی شدند الیزابت در حالتی بسیار ترسناک و رعب‌انگیز با چند زبان مختلف مانند فرانسوی، یونانی، لاتین، عبری و ایتالیایی به صحبت آمده بود. الیزابت از افکار افرادی که در حال جن‌گیری او بودند باخبر بود و با به زبان آوردن این افکار، افرادی که در این مراسم حضور داشتند را کاملاً شگفت‌زده کرد و ترساند. جالب اینجاست یکی از جن‌گیر‌ها در این مراسم دعایی را به زبان لاتین می‌خواند و در خواندن این دعا اشتباه می‌کند، در این لحظه الیزابت متوجه اشتباه این جن‌گیر می‌شود و به گونه‌ای مسخره‌آمیز اشتباه او را به وی گوشزد می‌کند. الیزابت در این مراسم از اطلاعات محرمانه‌ای که هیچ‌کسی از هیچ‌کسی از آن‌ها خبر نداشت سخن می‌گوید و جن‌گیر‌ها هر کاری از دستشان بر می‌آمد برای رهایی او انجام می‌دهند، اما از بخت بد روزگار، جن بسیار قدرتمندی الیزابت را در اختیار گرفته بود و به همین دلیل جن‌گیر‌ها هر کاری کردند نتوانستند این جن را از وجود او خارج کنند. شوربختانه الیزابت هرگز از چنگال این جن نابکار خلاص نشد و به مدت ۷ سال در تسخیر جن بود. کلارا جِرمانا چِله (Clara Germana Cele) شهروز براری صیقلانی در سال ۱۹۰۶، دختر ۱۶ ساله‌ای که پدر و مادرش را از دست داده بود با نام کلارا جرمانا چله» به تسخیر اجنه درآمد. این دختر در دوران نوزادی در کلیسای مسیحی غسل تعمید داده شده بود، اما پس از این حادثه به کشیش گفته بود که با شیطان عهد بسته و به خدمت اجنه درآمده است. در نتیجه رفتار‌های ترسناک و عجیبی از کلارا سر می‌زد و به‌رغم اینکه تاکنون به زبان‌های لهستانی، فرانسوی و آلمانی صحبت نکرده بود، با این زبان‌ها صحبت‌های ترسناکی را به زبان می‌آورد. جالب اینجاست که پس از تسخیر کلارا، او هر از گاهی از رمز و راز افراد دوروبرش که هیچ‌کسی از آن‌ها خبر نداشت پرده بر می‌داشت و نفرت شدیدی از تمام چیز‌هایی که به دین مربوط می‌شد پیدا کرده بود. جالب‌تر اینکه کلارا یک دختر ۱۶ ساله نحیف بود، اما قدرتی بسیار زیاد پیدا کرده بود، به اندازه‌ای که با راهبه‌ها درگیر می‌شد و آن‌ها را با قدرت زیادی به اطراف پرت می‌کرد. کلارا جیغ‌های بسیار وحشتناکی می‌کشید که هیچ شباهتی به جیغ‌های انسان نداشت و صدا‌های شیطانی و ترسناک از خودش در می‌آورد. دست آخر کار کلارا به جن‌گیری کشید و دو کشیش مختصص در این امر برای جن‌گیری این دختر بیچاره آستین بالا زدند. اما همان‌گونه که انتظار می‌رفت مراسم جن‌گیری کلارا به خوبی پیش نرفت و این دختر نزدیک بود یکی از کشیش‌ها را خفه کند. این کشیش‌ها پس از اجرای مراسم مختلف در نهایت بر جنی که کلارا را تسخیر کرده بود پیروز شدند و این دختر بخت‌برگشته به حالت طبیعی بازگشت. شهروز براری صیقلانی (The Ammons Children تاکنون برای شما از داستان‌های جن‌گیری در سال‌های بسیار دور گفتیم، اما داستانی که اکنون به آن اشاره می‌کنیم به دوران مدرن باز می‌گردد و در سال ۲۰۱۲ اتفاق افتاد. ماجرا از این قرار بود که خانواده آمونز در سال ۲۰۱۲ به منزلی جدید اسباب‌کشی کردند، اما پس از مدتی متوجه اتفاق‌های ترسناک و شیطانی در این منزل شدند. مثلا دسته بزرگی از مگس در خانه آن‌ها پرواز می‌کردند در حالی که زمستان بود و همان‌گونه که می‌دانید در زمستان خبری از مگس‌ها نیست. ماجرا به همین‌جا ختم نشد و یکی از روز‌ها یکی از سه فرزند این خانواده شروع به کشیدن جیغ‌های ترسناکی کرد و مادرش، لاتویا» (Latoya)، وقتی به اتاق این بچه رسید در کمال ترس و تعجب فرزندش را مشاهده کرد که میان هوا معلق است. اعضای این خانواده ماجرا‌های ترسناک‌تری را نیز تجربه کردند و سه فرزند لاتویا به طرز بسیار وحشتناکی با چشم‌های گشاده، خنده‌های بسیار وحشتناکی سر می‌دادند. گفته می‌شود پسر این خانواده در خلاف جهت بدن به پشت خم می‌شد و از دیوار بالا می‌رفت! مدتی بعد نیز مادر این بچه‌ها سایه‌های سفید بسیار ترسناکی را در گوشه و کنار خانه می‌دید و صدا‌های پای وحشتناکی را می‌شنید. در نهایت پای پلیس به قضیه وارد شد و از آنجایی که نیرو‌های پلیس ادعای لاتویا را باور نمی‌کردند، به این فکر افتادند که این مادر با فرزندانش سوء‌رفتار دارد و به همین دلیل نیز بچه‌ها را از او جدا کردند. اما از قرار معلوم گفته‌های لاتویا کاملاً صحت داشت و بچه‌های او زمانی که در اختیار مامورین دولتی بودند نیز رفتار‌های وحشتناکی از خود نشان دادند و در نهایت پلیس حرف مادرشان را باور کرد. پس از این اتفاق‌ها اعضای خانواده آمونز چاره‌ای نداشتند به‌غیر از اینکه دست به دامان جن‌گیر‌ها شوند و پس از چندین جلسه جن‌گیری، اوضاع این بچه‌ها به حالت اول بازگشت و از آن خانه جن‌زده نقل مکان کردند. جوزف بیرچ و سوتیریس چارالامبوس جوزف و سوتیریس به صورت کاملاً اتفاقی آینه‌ای را در زباله‌دانی بیرون از منزل خود پیدا کردند و از آنجایی که این آینه ظاهر جذاب و زیبایی داشت، آن را به خانه آوردند و از دیوار یکی از اتاق‌های آپارتمان‌شان آویزان کردند. این دو فرد بخت‌برگشته حتی روح‌شان هم خبر نداشت که این آینه بی‌دلیل بیرون از خانه و در زباله‌دان قرار نگرفته و داستان‌های وحشت‌باری در آن نهفته است. مدت زیادی از حضور این آینه شیطانی در خانه آن‌ها نگذشت که مشکلات مالی و بیماری بر سر این دو نفر آوار شد. اما این مشکلات تازه شروع بدبختی‌های جوزف و سوتیریس بیچاره بود. بیماری این دو شدت گرفت و روز‌به‌روز حالشان بدتر شد. آن‌ها شب‌ها با جیغ و فریاد از کابوس‌هایی بیدار می‌شدند که پس از بیداری هرگز این کابوس‌ها را به‌خاطر نمی‌آوردند. قضیه بالاتر گرفت و سایه‌های ترسناک بر روی این آینه در حال رقص دیده می‌شد. این دو نفر نیز زخم‌های عجیب و غریبی را روی بدن خود مشاهده می‌کردند. کار به جایی رسید که این زوج بخت‌برگشته به آینه شک کردند و به این نتیجه رسیدند که این آینه شیطانی است و آن‌ها را به تسخیر خودش در آورده. در نتیجه آینه مذکور را در ای‌بِی» (Ebay) به فروش گذاشتند. این زوج تمام بدبختی‌هایی که این آینه بر سر آن‌ها آورده بود را در توضیحات فروش آن نوشتند و در نهایت فردی جرأت خرید این آینه را پیدا کرد. جالب اینجاست همان‌گونه که این زوج فکر می‌کردند، پس از فروش آینه، تمام بدبختی‌های آن‌ها نیز به پایان رسید و زندگی آن‌ها به حالت طبیعی بازگشت. اگر به این فکر می‌کنید که آینه شیطانی را چه کسی خریداری کرده است باید برای شما بگوییم که هویت این خریدار مرموز هرگز برملا نشد و هیچ‌کسی نمی‌دارد این آینه اکنون در اختیار چه کسی است. (Robbie Mannheim) شین براری صیقلانی بیشتر فیلم‌های ترسناک را که با موضوع جن‌گیری ساخته شده دیده‌ایم و همین قضیه باعث شده تا اطلاعات بیشتری از جن‌گیری بدست بیاوریم، اما مطمئن باشید جن‌زده‌های واقعی بسیار ترسناک‌تر از چیزی است که در فیلم‌ها به تصویر کشیده می‌شود. اگر حرف ما را باور ندارید در ادامه داستان واقعی جن‌زدگی رابی منهیم» را برای شما بازگو می‌کنیم تا به عمق وحشت ماجرا پی ببرید. ماجرای تسخیر رابی دهه ۱۹۳۰ باز می‌گردد و در آن زمان، رابی که نوجوانی ۱۳ ساله بود به این فکر افتاد تا با روح عمه‌اش از طریق تخته ویجا» (Ouija board) ارتباط برقرار کند. برای آن دسته از خواننده‌هایی که با تخته آشنایی ندارند باید بگوییم این تخته شکل و شمایلی صاف و مستطیل شکل دارد و از آن برای احضار ارواح استفاده می‌شود. پس از انجام چنین کاری، اعضای خانواده رابی متوجه رویداد‌های ترسناک و عجیبی در خانه‌شان شدند و لوازم منزل بدون هیچ توضیحی جابجا می‌شدند و تمام تمثال‌های مقدسی که در این منزل بود در اثر عبور رابی از کنار آن‌ها به لرزه در می‌آمدند. قضیه به جایی رسید که همشاگردی‌های رابی مدعی شدند میزی که او در مدرسه پشت آن درس می‌خواند ناگهان در هوا معلق شده است. طبق معمول از دست پزشکان برای رابی کاری بر نیامد و قضیه به جن‌گیری توسط کشیش ختم شد، اما فرآیند جن‌گیری رابی نیز بسیار خشن و ترسناک پیشرفت و این نوجوان سیزده‌ساله با قدرتی شیطانی و فراطبیعی به کشیش حمله کرد. خوشبختانه در نهایت کشیش توانست بر جنی که رابی را تسخیر کرده بود پیروز شود و رابی منهیم به دنیای انسان‌های معمولی بازگشت. جان و بتسی بِل (John and Betsy Bell) شهروزبراری صیقلانی سال‌ها پیش و زمانی مهاجران از اروپا و دیگر قسمت‌های دنیا به آمریکا مهاجرت می‌کردند، خانواده بل» یکی از بحث‌برانگیز‌ترین رویداد‌های جن‌زدگی را تجربه کردند و تمام اعضای این خوانده در معرض حادثه‌ای ترسناک قرار گرفتند که جان به‌عنوان پدر خانواده و بتسی، به‌عنوان دختر کوچک آسیب‌های بیشتری در این حادثه تلخ دیدند. قضیه از این قرار بود که موجودی ناشناخته که بعد‌ها به نام جادوگر بِل» (Bell Witch) شناخته شد از طریق جان صحبت می‌کرد و صدا‌های وحشتناکی در می‌آورد. این موجود مدعی بود که آینده را پیش‌بینی می‌کند و از طریق جان، بتسی بیچاره را دائم کتک می‌زند و مو‌های او را می‌کشید. ماجرا ادامه پیدا کرد تا اینکه موجود شیطانی که جان را تسخیر کرده بود مدعی شد که او را مسموم می‌کند و همین اتفاق هم افتاد و جان به طرز فجیعی کشته شد. دیگر اعضای خانواده نیز بر این باور بودند که جان توسط این موجود شیطانی به‌قتل رسیده است. پس از مرگ جان، اوضاع به حالت اول بازگشت و دیگر خبری از آزار و اذیت بتسی توسط این موجود شیطانی نبود. این ماجرا گمانه‌زنی‌های مختلفی را به‌دنبال داشت و عده‌ای معتقد بودند زمینی که جان در آن خانه ساخته بود، زمینی نفرین‌شده بود و به همین دلیل نیز نفرین این زمین، گریبان او و اعضای خانواده‌اش را گرفت. بعضی دیگر نیز باور داشتند که جان به‌عنوان پدر خانواده، با بتسی سوء‌رفتار داشت و به همین دلیل نیز شیطان در او حلول کرده بود تا انتقام بتسی را از این پدر بی‌شرم بگیرد. جولیا (Julia) رفتار‌های جولیا به اندازه‌ای عجیب و غریب بود که روان‌پزشک او از درمان این دختر ناامید شد و مدعی گردید که جولیا به لحاظ علم روان‌شناسی بیماری خاصی ندارد و رفتار عجیب او ناشی از تسخیر وجود او توسط موجودی فراطبیعی است. دکتر ریچارد. اِی. گالاگِر» (Dr. Richard E. Gallagher)، در حال انجام معاینه‌های پزشکی متوجه شد که جولیا در مقابل او به ناگهان در هوا معلق می‌شود و با زبانی صحبت می‌کند که کاملاً مشخص است این زبان مربوط به جولیا نیست. از طرف دیگر جولیا راز‌های سربه‌مهری از دیگران می‌دانست و گاه و بیگاه به اطرافیانش ناسزا می‌گفت. جالب اینجاست که در یکی از جلسه‌های درمان، این موجود شیطانی که جسم جولیا را تسخیر کرده بود از طریق جولیا به دکتر گفت که این دختر را رها کند چرا که جولیا دیگر اختیار خودش را ندارد و متعلق به شیطان است. تمامی این موارد دست به دست هم داد تا این پزشک از درمان‌های طبیعی برای جولیا قطع‌امید کند و دست به دامان جن‌گیری شود. در فرآیند جن‌گیری، جولیا آب مقدسی که روی او ریخته می‌شد را پس می‌زد و حرارت اتاق به‌گونه‌ای غیرطبیعی افزایش پیدا کرده بود. خوشبختانه قضیه جن‌گیری جولیا دست آخر ختم به خیر شد و این دختر بخت‌برگشته از شر جنی که او را تسخیر کرده بود نجات پیدا کرد. دیوید بِرکوویتز (David Berkowitz) در اوایل دهه ۱۹۷۰ میلادی، جمعیت نیویورک‌سیتی از ترس قاتلی با نام مستعار پسر سام» (Son of Sam) در ترس و وحشت فرو رفت. این قاتل بی‌رحم، در صحنه‌جرم، یادداشت‌های مرموزی از خود به‌جای می‌گذاشت و کاملاً مشخص بود از قتل‌هایی که انجام می‌دهد نهایت لذت را می‌برد. در نهایت پلیس نیویورک‌سیتی توانست وظیفه‌اش را انجام دهد و این قاتل مرموز دستگیر شد. در بازجویی‌ها مشخص گردید که نام این قاتل دیوید برکوویتز» است و پس از اینکه پلیس انگیزه این قتل‌ها را از او جویا شد، برکوویتز ادعا کرد که سگ همسایه‌اش توسط شیطان تسخیر شده و این سگ به نزد او می‌آمد و برای قتل انسان‌های بی‌گناه به او دستور می‌داد. مدتی بعد نیز برکوویتز ادعای خودش را برای انگیزه قتل‌هایی که انجام می‌داد تغییر داد و مدعی شد او این قتل‌ها را برای فرقه‌ای شیطانی که عضو آن بود انجام می‌داده است. دیوید برکوویتز در مجموع ۶ نفر را کشت و جراحت‌های وخیمی به ۷ نفر دیگر وارد کرد. این قاتل زنجیره‌ای بی‌رحم روانه زندان شد و پس از تحمل سال‌ها زندان، همچنان ادعا می‌کند که در حین ارتکاب قتل‌ها، خودش نبوده و موجودی شیطانی به او دستور می‌داده است. آرن جانسون (Arne Johnson) داستان آرن جانسون» یکی از خشن‌ترین داستان‌های مربوط به تسخیر توسط ارواح شیطانی در چند دهه اخیر به‌حساب می‌آید. ماجرای این داستان از آنجا شروع شد که خانواده گِلاتزِل (Glatzel) به خانه‌ای جدید نقل‌مکان کردند. در این خانه، دیوید گلاتزل (David Glatzel) ۱۱ ساله، رفتار‌های عجیب و ترسناکی از خود نشان می‌داد و به زبان‌های مختلف که پیش از آن این زبان‌ها را بلد نبود با لحنی ترسناک صحبت می‌کرد و گاهی اوقات نیز در هوا معلق می‌شد. در نتیجه کشیش‌ها دست‌به‌کار شدند و مراسم جن‌گیری برای دیوید صورت گرفت، اما این مراسم نیز دردی از این نوجوان ۱۱ ساله درمان نکرد و دیوید همچنان در تسخیر اجنه بود. قضیه از این هم وخیم‌تر شد و آرن جانسون» نامزد خواهر دیوید، اشتباه بسیار وحشتناکی را انجام داد و شیطانی که دیوید را تسخیر کرده بود، تحریک کرد. همان‌گونه که حتماً پیش‌بینی کرده‌اید مدت زیادی از اینکار نگذشت که آرن جانسون نیز رفتار‌های عجیبی از خود نشان می‌داد و از فردی که بسیار آرام و گوشه‌گیر بود، به فردی پرخاشگر تبدیل شد. از قضای روزگار آرن جانسون با صاحبخانه‌اشِ، آلن بونو (Alen Bono)، مجادله می‌کند و او را با ضربات چاقو به‌قتل می‌رساند، اما مدتی بعد در کمال تعجب ادعا می‌کند که هیچ خاطره‌ای از این حادثه ندارد و چیزی یادش نمی‌آید. برای آن‌دسته از طرفداران فیلم‌های ترسناک باید بگوییم در سومین قسمت از فیلم موردانتظار احضار» که قرار است در سال ۲۰۲۰ اکران شود، به ماجرای آرن جانسون» نیز اشاره می‌شود. آنه لیز میشل (Anneliese Michel) در این قسمت به غم انگیزترین جن‌زدگی که در طول تاریخ رخ داده اشاره می‌کنیم و برای شما از ماجرای تسخیر آنه لیز میشل» می‌گوییم که داستان واقعی آن قلب هر انسانی را به درد می‌آورد. ماجرا از این قرار است که در سال ۱۹۶۷، آنه از خود رفتار‌های عجیب و ترسناکی نشان می‌دهد و به چیز‌های مقدس نمی‌تواند نگاه کند. بدن او بوی بسیار نامطبوعی می‌گیرد و گرفتار تشنج‌های شدیدی می‌شود. رفتار‌های او پس از مدتی عجیب‌تر می‌شود و شروع به خوردن ه‌ها و ادرار خودش می‌کند. مدتی بعد نیز آنه میشل در حال گاززدن سر یک پرنده دیده شد. او به خانواده‌اش گفت که جسم‌اش تسخیر شده تا کفاره گناهانی که در دنیای مدرن انجام می‌شود را پس دهد. خانواده آنه لیز برای درمان دخترشان دست‌به‌دامان کشیش‌ها می‌شوند و مراسم جن‌گیری یکی پس از دیگری بر روی او انجام می‌شود. اما هیچکدام از این مراسم فایده‌ای نمی‌کند و به‌رغم نزدیک به ۷۰ مراسم جن‌گیری، آنه لیز میشل همچنان در تسخیر شیطان باقی می‌ماند. او در این مدت آب و غذا نمی‌خورد و در نهایت نیز بر اثر گرسنگی و تشنگی از دنیا می‌رود. آنه لیز میشل که دختر زیبا و شادابی بود، به پوست و استخوان تبدیل شد و در هنگام مرگ فقط ۳۰ کیلو وزن داشت. ماجرای جن‌گیری آنه لیز میشل، پس از مرگ او به پایان نرسید و پدر و مادرش به همراه دو کشیشی که در جن‌گیری‌های او شرکت داشتند به دلیل اینکه اجازه داده بودند آنه لیز آب و غذا نخورد، بازداشت و محکوم شدند. پدر و مادر آنه و کشیش‌ها در دفاع از خودشان مدعی بودند که جرمی مرتکب نشده‌اند و شیطان که از اجرای جن‌گیری به خشم آمده بود اجازه نمی‌داد تا آنه لیز میشل آب و غذا بخورد. برای آن‌دسته از کاربرانی که به ماجرای غم‌انگیز جن‌گیری آنه علاقه‌مند شده‌اند و اهل تماشای فیلم‌های سینمایی نیز هستند باید بگوییم از این رویداد تلخ و وحشتناک فیلمی با نام جن‌گیری امیلی رُز» (The Exorcism of Emily Rose) ساخته شده است. در پایان آروز می‌کنیم چنین مصیبت‌هایی هرگز برای وجود نازنین شما و اطرافیان‌تان رخ نداده باشد، اما اگر خدای ناکرده با چنین مواردی روبرو شده‌اید و تجربه‌ای در این زمینه دارید، برای ما و دیگر خواننده‌ها در قسمت نظرات از این تجربه‌ها بگویید. __________________________________ سلام خواهر من یکبار جن دیده ما یه زمان تهران زندگی میکردیم وبنا به دلاییلی به یه شهردیگه رفتیم برای زندگی خواهرم میگه روزی که برای خداحافظی به خونشون رفته بودیم بعد از رفتن ما خیلی دلش میگیره ومیره توحیاط خونشونو میشینه به گریه کردن همینطور که داشته گریه میکرده صدای پدرمو میشنوه که داره صداش میزنه اول فکرمیکنه خیالاتی شده ولی بعد میبینه نه واقعا پدرم داره صداش میکنه وصدای پدرمون داره ازسمت خونه میادخوشحال میشه باخودش میگه مادوباره برگشتیم ولی وقتی به طرف خونه نگاه میکنه میبینه سرپدرم بالای پشت بامه وبه اندازه یه سینی خیلی بزرگه خواهرمم مینرسه وسریع میره داخل خونه ودوتا بچه هاش که خواب بودنو بغل میکنه وازخونه فرار میکنه وتاشب که شوهرش ازسرکارمیاد برنمیگرده خونه راستی فراموش کردم بگم خواهرم میگفت ازسرپدرم خون میومده نوشته شده توسط شین براری صیقلانی ۰۹۳۸۲۸۲۷۲۶۸ شهروز براری صیقلانی ناشناس پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۸ 2 0 سلام جن به کسی که با ایمان باشه نمیتونه هیچ کاری کنه هر چقدر هم که ادم بد باشه بگه بسم الله رحمان رحیم جن نابود میشه اصلا یه ایت کرسی بخونید دیگه جن نتونه وارد خانه بشه وقتی انس با خدا زیاد باشه دیگه نه تون از جن میترسی واگر هم نخوای جن ببینی نمیتونه سمتت بیاد اگه واقعا از جن میترسید شب اول قبر رو میخواهید چه کار کنید؟ یه روز یه مرده اسمش رو یادم نمیاد هر شب جن ها اذیتش میکردن میره پیش پیامبر میگه پیامبر هم چند آیه ای به او میدهد و میگوید زیر بالشتت بگزار وقتی شب شد ان مرد صدای ناله و گریه هایی میشنود . همون جن هایی بودنن که اذیت میکردن گفتن اون رو از زیر بالشتت بردار دیگر اذیت نمی کنیم ان مرد میگوید تا وقتی پیامبر اجازه ندهد برنمیدارم رفت پیش پیامبر و گفت همه چیز را پیامبر گفت ان را بردار تاوقتی ان انجا باشد انها در دوزخ میروند و میسوزند انسان اشرف مخلوقاته فقط لازمه بنده ی خوب خدا باشیم مگه جن جرئت میکنه سمتون بیاد بعد اگر سمتمون هم بیاد اصلا از جن نمیترسیم چون همه جا خدا هست و احساس تنهایی و ترس نداریم و بایک ذکر فرارش می دهیم
بازی Grand Theft Auto V یا به اختصار GTA V با موتور گرافیکی جدید شرکت راکستا در دست ساخت است و قرار است تا برای کنسول های فعلی در تابستان همین امسال منتشر شود اما هنوز تاریخ انتشار این بازی برای PC مشخص نشده است. قصد ما بر آن است که اطلاعات کامل و جامعی نظیر داستان، گرافیک، گیم*پلی، صداگذاری، بررسی بر موجود بود بازی در کنسول*های مختلف، مکان*های موجود در بازی، بیوگرافیکی کاراکترها، تحلیل اولین تریلر بازی، تحلیل و بررسی آخرین تریلر از این بازی با همان گیم پلی بازی، سیستم کمبت بازی، مینی گیم*های بازی و … را در اختیار شما قرار دهیم. پس با ما باشید … داستان بازی داستان این نسخه از بازی در مورد سه شخصیت به نام های ترور,فرانکلین و مایکل است که هرکدام داستان و زندگی های خود را دارند. این سه شخصیت با هم در ی از بانک کار میکنند و آنها به تازگی با یکدیگر آشنا شده اند و جوانترین این شخصیت ها شخصیت فرانکلین است که تا کنون به زندان هم رفته است اما با این حال هنوز هم به ی و قاچاق مواد مخدر ادامه میدهد. طبق گفته سازنده بازی هر کدام از این شخصیت ها نقش مهمی را در داستان بازی ایفا میکنند. گرافیک بازی اگر بخواهیم به تصاویر بازی نگاه کنیم گرافیک بازی کاملا عالی است و بافت های محیط نیز به خوبی کار شده است اما همانطور که سایت های خبری هم نوشته اند ظبق آخرین تریلری که از این بازی منتشر شده است متاسفانه گرافیک بازی چنگی به دل نمیزند و با تصاویر بازی اصلا همخوانی ندارد یا اینکه تصاویر بازی مربوط به نسخه PC بازی میشوند.اما همانطور که شما شاید این را بدانید شرکت راکستار لیدذ به دنبال یک برنامه نویس گرافیکی با استعداد برای عنوان خود است و شاید گرافیک این بازی بهبود ابد.البته ممکن است که کار های گرافیکی بازی هنوز به طور کامل درست نشده است.در تصاویر اخیری که از این بازی منتشر شده است تکستچر,سایه,میزان تخریب پذیری محیط و انعکاس نور در شب بسیار فوق العاده کار شده است اما امیدواریم که این گرافیک در خود بازی هم به این شکل باشد.در کل گرافیک بازی برای کنسول های نسل فعلی بسیار عالی است و در ضمن این را هم باید ذکر کرد که این بازی قرار است تا با ۳۰ فریم بر روی این کنسول ها اجرا شود و به همین دلیل از خیلی جزییات ریز در این بازی باید صرف نظر کرد تا یک گرافیک فوق العاده را به وجود آورد. نور پردازی بازی هم به خوبی کار شده است و شما میتوانید با طلوع آفتاب بازی با نورپردازی فوق العاده بازی بپردازید حتی بهتر از طلوع آفتاب سری بازی های red dead که همه را مجذوب خود میکرد البته هنوز اطلاعات زیادی در این باره منتشر نشده است به همین دلیل توضیح من در این باره خیلی مختصر است ولی تنها حرفی میتوان در مورد گرافیک بازی زد عالی است البته برای کنسول های فعلی. گیم*پلی بازی در این نسخه از بازی شما میتوانید به طور همزمان با هر سه شخصیت بازی کنید. یکی از مهم ترین چیز ها در این بازی این است که دوباره مثل اینکه راکستار قصد دارد تا به دوران اوج خود در میان بازی های OPEN WORLD بپردازد و به همین دلیل تمام کار هایی که در بازی GTA SAN ANDRESS میتوان کرد در این نسخه هم میتوان انجام داد البته به جز تعدادی کار که به جای آن ها شرکت راکستار کارهای دیگری را به بازی اضافه کرده است مانند گلف بازی و … در این نسخه از بازی مینی گیم های جذابی نیز وجود خواهد داشت طبق تصاویری که از این بازی به تازگی منتشر شده است. پلیس ها و گانگستر ها نقش مهمی در بازی خواهند داشت و هوش مصنوعی پلیس ها هم تقویت یافته است و برای همین شرکت راکستار یک را ه فرار برای شما از دست پلیس ها طرح کرده است طبق این راه فرار شما به راحتی میتوانید پلیس ها را مشغول به درگیری با گانگستر های خیابانی بکنید فقط کافی است که با موتور یا ماشین از جلوی آنها رد بشوید. یکی از مهم ترین ویرگی های این نسخه این است که شما هر وقع از درگیری با پلیس ها خسته شدید میتوانید به بیابان لس سانتوس بروید و به اکتشافات بپردازید یا اینکه به جنگل بر وید و با شکار از حیات وحش لذت ببرید. طبق گفته سازنده بازی در این نسخه از بازی فرنکلین دارای یک سگ میباشد که همیشه به فرانکلین خواهد بود و به احتمال زیاد او را در درگیری ها یا مراحل تعقیب و گریزی پیاده همرا هی خواهد کرد. صداگذاری در بازی همانطور که میدانید بازی GTA V یکی از بهترین سیستم های صداگذاری را برای بازیکنان مهیا میکند و حتی از نسخه اول بازی که بازی به صورت اتراتریک هم بود باز هم صدای بازی عالی بود و صدا ها کاملا با شخصیت ها مطابقت دارد اما به نظر میرسد که در این نسخه با یک صداگذاری پیشرفته روبرو هستیم زیرا که این بازی چندسال بعد از بازی GTA IV منتشر خواهد شد و به همین منظور باید منتظر یک اسطوره با صداگذاری فوق العاده باشیم. تبلیغات بازی GTA V شروع شد بالاخره راکستار بعد از انتشار یک تریلر از گیمپلی حماسه ساز بازی gta v تبلیغات خود را در یوتیوب و تلویزیون شروع کرد البته هنوز اعلام نشده است که چقدر شرکت راکستار برای اینکار صرف کرده است. آیا بازی GTA V برای کنسول های نسل بعد در دست ساخت است؟ طبق خبر های اخیر این شرکتت در فیسبوک و سایت های معتبری نظیر cvg و … راکستار در حال کار بر روی یک موتور گرافیکی برای کنسول های نسل بعد است و امکان اینکه این بازی برای کنسول های نسل بعد در سال بعد یا همین سال منتشر شود زیاد است البته این خبر باید از سوی شرکت راکستار تایید شود پس باید تا انتشار این بازی برای نسخه های کنسول های فعلی در شهریور ماه صبر کرد. مکان*های موجود در بازی GT V شهرستان بلین یکی از مکان های موجود در بازی GTA V است.ترور اهل شهرستان بلین است. در این شهر بسیاری از مکان های موجود در بازی GTA V قرار دارد از جمله دریا آلامو و کوه هزار سال. پایین شهر لس سانتوس یکی دیگر از مکان های موجود در بازی GTA V است.این منطقه درست در قلب شهر لس سانتوس قرار دارد. باغ انگوری نیز یکی از مکان های دیگر بازی GTA V است. این منطقه خانه تعداد زیادی از کشاورزان است. سئول کوچک نیز یکی از مکان های موجود در بازی GTA V است.این منطقه با الهام گیری از منطقه کره ای ها در لاس وگاس ساخته شده است. راکستار اعلام کرده است که لس سانتوس در شهر سن آندرس قرار دارد.لس سانتوس حدود نیمی از نقشه بازی و دو برابر شهر لایبرتی سیتی خواهد بود. لس سانتوس فقط محل اقامت مایکل و فرانکلین است. کو های هزار ساله یکی از مکان های موجود در بازی GTA V است که در شهرستان بلین در کنار اقیانوش آلاما واقع شده است. تپه راکفورد یکی از مکان های موجود در بازی GTA V است.تپه راکفورد جزو یکی از یک محله های مجلل در شهر لس سانتوس است و محل زندگی مایکل و خانوادهی او است.این منطقه از بورلی هی واقعی ساخته شده است. تصویر ندارد جنوب شهر لس سانتوس یکی از مکان های موجود در بازی GTA V است.فرانکلین در این محله اقامت دارد و شاید این محله از جنوب کشور لس آنجلس ساخته شده باشد. تصویر ندارد ساحل مسپوچی یکی از مکان های موجود در بازی GTA V است.ساحل وسپوچی یکی دیگر از مکان های مجلل شهر لس سانتوس است که ترکیبی از ساحل مسپوچی و سانتا مونیکا است.بعضی از تاریخ دانان ممکن است وقتی نام این ساحل را دیدند یاد یکی از نام های محله معروف ایتالیا که آمریکو وسپوچی افتادند.اما به گفته سازنده این مکان به طور کلی با آن منطقه متفاوت است. بیوگرافی شخصیت ها همسایه دیوار به دیوار شخصیت اصلی بازی مایکل است و یک همسایه فوق العاده فوزول است. جیمی پسر مایکل و یک پسر بی تربیت و کثیف است و فقط بلد است که بازی کند. تراکی هم دختر مایکل است و یک دختر کاملا ولگرد است. تصویر ندارد فرانکلین یکی از کاراکتر های قابل بازی GTA V است که اصلیت او برای آفریقا است و ساکن جنوب شهر لس سانتوس است و در گذشته در یک خانواده فقیری زندگی میکرده اما بعد ها عضو یک گروه مافیایی میشه و به زندان می افتد اما بعد این گذر زمان او دیگر در کار خود ماهر شده است و دیگر از گروه گانگستری خود فاصله میگیرد و بعد ها با دو شخصیت اصلی بازی یعنی مایکل و ترور آشنا میشود و زندگی گانگستری او دوباره شروع میشود.فرانکلین با دوسا دختر خود و سگ خود چوب زندگی میکند.یه چیز جالب اگه دقت کنید میبینید که شخصیت اصلی بازی روی دست های خود خالکوبی کرده است و این نشان گر این است که در این نسخه کاراکتر های بازی را میتوانید تا حدی دست کاری کنید مانند سن آندرس. مایکل هم یکی از شخصیت های قابل بازی GTA V است.اصلیت او آمریکایی است ولی در حال حاضر ساکن شهر لس سانتوس است و زندگی گانگستری او از دوران جوانی او تا به امروز ادامه داشته است و او مهارت های زیادی در سرقت از یک بانک دارد.او با خانوادهی خود یعنی همسر خود آماندا دخترش تراکی و پسرش جیمی زندگی میکند.او اولین بار ترور را در دوران جوانی خود دیده است و با اینکه ترور یک سرباز نظامی بوده است با این حال مایکل کار ی را کنار نگذاشته و به ی و سرقت های خود ادامه داده است. تصویر ندارد ترور نیز یکی از شخصیت های قابل بازی GTA V است.اصلیت او مال شهرستان بلین است و لازم به ذکر است که در همانجا نیز به دنیا آمده است.او زمانی یک خلبان نطظامی بوده است اما به دلیل مشکلات روانی که برای او به وجود آمد از کارش اخراج شد و هنوز هم از قرص های روانبخش استفاده میکند پس میتوان گفت که او مهارت های خاصی در راندن هواپیما دارد.او به علت بیماری روانی که دارد هنوز مجرد است. آماندا همسر مایکل و مادر دو فرزند مایکل یعنی جیمی و تراکی است او به نظر میرسد که زن بی اعصابی است و عاشق تنیس بازی کردن است. بیوگرافی اختصاصی ۳ شخصیت بازی اولین حضوز: GTA V وضعیت: زنده جنسیت: مرد تاریخ تولد: تو مایه های ۱۹۸۰ خانه اش: جنوب شهر لس سانتوس خانواده اش: سگش چوپ نامزدش که اسمی نامعلوم دارد ماشین شخصی: F9 صدا پیشه: Shawn Fonteno البته هنوز شایعه است شما دارید به من میگید که یک سخنرانی دربارهی زندگی یک گانگستر زیاد خوب نیست؟” فرانکلین یکی از سه شخصیت های اصلی بازی gta v است. او در جنوب شهر لس سانتوس به دنیا آمده است، اما او هیچوقت خانوادهای نداشته، او در دوران جوانی یک زندگی گانگستری و قاچاق مواد را شروع کرد.اما مدتی نکشید که او دستگیر شد.بعد از آزاد شدن از زندان او تصمیم گرفت که دو باره به همان زندگی یهودی نشینش برگردد. اما او تنهانیست بلکه او یک نامزد و یک سگ دارد البته این سگ به او در این زندگی نکبت وار خیلی کمک میکند زیرا که در محیط ها کثیف گانگستری افراد زیادی به دنبال در گیری هستند و البته شخصیت اصلی بازی از آنها نمیترسد زیرا که او نیز یک یهودی نشین گانگستر است و به همین دلیل است که این شخصیت شروع به ی از بانک میکند تا از این محله به بیرون بی آید البته دیگر شما باید او را از این منطقه بیرون بیاورید. همانند شخصیت های دیگر بازی یعنی مایکل و ترور فرانکلین هم مهارت هایی دارد و مهارت او آرام کردن حرکت زمان در هنگام رانندگی است البته او مهارت های دیگری هم دارد. اولین حضور: بازی GTA V نام کامل: مایکل وضعیت: زنده جنسیت: مرد زمان به دنیا آمدم: ۱۹۶۴ به احتمال زیاد خانه: راکفرود هیلس و لس سانتوس خانواده: آماندا زنش جیمی پسرش تراکی دخترش ماشین شخصیش: ۹F شغل: ی صدا پیشه: نید لوک البته بر پایه شایعست بله اینو در فیلم ها میبینید.من خواستم که بازشسته بشم.از آن چیزی که برایم اتفاق افتاده بود شما میدانید؟ از آنجا که …. کارم تغییر کرد. برای اولین بار یک آدم خوب بودم، مرد خانواده، بنابراین یه خانه ی بزرگ گرفتم.از اینجا به بعد یک قدم پامو بالاتر گذاشتم و فکر کردم که منم مثل پدرای دیگم. ولی فرزندانم میخواستن مثل بچه های تو تلویزیون باشن. ما میتوانستیم توپ بازی کنیم و در آفتاب بشینیم و آفتابگیری کنیم. اما خب شما میدانید که چگونه بود زندگیم” مایکل در حال حاضر یک با دیگارد نا معلوم است، اما گفته شده است که او برای سواحل شرقی است و در دوران جوانیش او تبدیل به یک بانک شده است و بعد از سال ها دیگر در اینکار تجربه زیادی دارد و در کارش فوق العاده است. او در دوران جوانی با یک خلبان باز نشسته شده به نام ترور آشنا شد و به مرور زمان آنها تبدیل به دو دوست صمیمی شدند و با هم به چند بانک دستبرد زدند. بعد از اون او با دختری به نام آماندا آشنا شد و با او ازدواج کرد و در حال حاضر دو فرزند دارد یک پسر به نام جیمی و یک دختر به نام تراکی دارد. تحلیل اولین تریلر بازی صحنه های طلوع در بازی به خوبی کار شده است. ۱٫ مشاهده میکنید که دو دونده ای در حال دویدن هستند نگاهشان به آن مردی که لباس ندارد خیره شده اند این نشانه این است که بازی از هوش مصنوعی بالایی بهره میبرد. ۲٫ بازی دارای جزییات بالایی است مثلا همان لیوان یکبار مصرفی که به زمین افتاده است آب آن لیوان در روی زمین جاری شده است و یا آشغال های دیگری که در کنار آن بر روی زمین افتاده است. ۱٫ در این نسخه از بازی میتوانید کوهنوردی هم بکنید واقعا شاهکار است. ۲٫ واقعا بازی از هوش منوعی بالایی برخوردار است میبینید که چگونه دو دوست دست هم را گرفته اند. ۱٫ تمرینات صبح گاهی در بازی و دوباره به رخ کشیدن هوش مصنوعی بازی. ۲٫ توجه کرده اید که این ختنه ها بر روی تپه هایی قرار دارند. ۱٫ قدم زدن در پیاده رو های شهرلوس سانتوس واقعا فوق العاده است. ۲٫ میبینید که چگونه کاغذی که پشت آن مرد که لباس سفید پوشیده چه طبیعی جاش بر روی دیوار مانده است. وجود مزارع کشاورزی و سمپاشی کردن این زمین ها به وسیلهی یک هواپیما سمپاشی. سرقت از بانک واقعا لذت بخش است. وجود کارتون خواب ها در زیر پل این یکی واقعا فوق العاده است. ۱٫ فرار کردن از دست پلیس ها. ۲٫ میبینید که چگونه وقتی فردی که دارد از پلیس ها فرار میکند وقتی پایش به سطح آب میخرد آب چگونه میپاشد خیره کننده است. تریلر دوم این بازی وجود افراد مست در خیابان و دعواهای خیابانی. وجود دریاچه در بازی. ۱٫ تعقیب و گریز به وسیله ماشین ۲٫ وجود ماشین های معروفی مانند ماشین AUDI تردن در گاوصندق بانک با C4 واقعا شگفت آور است. وجود صحنه های اکشن در بازی مانند بالا رفتن از واگن یک قطار. تحلیل و بررسی آخرین تریلر از این بازی با همان گیم پلی بازی این همون چیزی است که طرفداران GTA نزدیک به چهار سال از این بازی میخواهند و این چیزی نیست جز تریلر گیم پلی فوق العاده بازی GTA V. این گیم پلی بر روی PS3 اجرا شده است. راکستار این بار در مپ کوچک بازی که در سمت چپ عکس زیر است این بار فقط دو چیز را بر روی آن نمایش داده است یکی مقدار سلامتی و دیگری میزان تخریب جلیقه ضد گلوله. اگر قرار است تا شما به زیر در یا بروید پس حتما راکستار سلاحی برای دفاع از خود در زیر آب درست کرده است. برای اولین بار در بازی GTA,ما با حیات وحش روبرو هستیم و میتوانیم به شکار آنها برویم.همانند بازی Red Dead Redemption.وقتی شما هیچ برنامه ای برای ی در GTA V ندارید.شما میتوانید برای اکتشاف به بیابان لس سانتوس بروید. اما حیوانات اهلی هم در بازی وجود دارد مانند سگ همراه فرانکلین. شما در نسخه جدید بازی هر وقت که دلتان بخواهد میتواند با هر یک از سه شخصیت باشید.همچنین هر یک از این شخصیت ها در یک زمینه ای مهارت دارند که این نیز خود بر زیبایی گیم پلی بازی می افزاید. اگر دقت کرده باشید همانطور که شخصیت های بازی تغییر میکرد یک جای خالی وجود داشت که این بیانگر این است که یک شخصیت منحصر به فرد دیگری نیز در بازی وجود خواهد داشت.زمانی که شما در ماموریت هایی هستید که به کمک یکدیگر نیاز دارید شخصیت های اصلی بازی شما را تنها نمیزارند و با یک کلیک آنی میتوانید از کمک یکدیگر بهره مند شوید. دوباره تغییر دوربین در حالی که شما در حال رانندگی هستید به این نسخه برگشته است.همچنین شما در بازی میتوانید ماشین خود را سفارشی سازی کنید. در بازی فعالیت های جانبی هم وجود دارد و هریک از این این فعالیت ها به خوبی طراحی شده است همانند دوچرخه سواری که در زیر میتوانید مشاهده کنید. در این نسخه از بازی راههای زیادی برای کسب پول وجود دارد.سیستم مبارزه بازی از بازی MAX PAYNE 3 الهام گرفته است و شما میتوانید در پشت اجسام کاور گیری کنید.تعداد سلاح هایی که میتوانید با خود به همراه داشته باشید نیز بیش از حد شده است. شما میتوانید ۶ سلاح به همراه یک مواد منفجره با خود حمل کنید.شما میتوانید تفنگ هایتان را نیز ارتقا بدهید (اگر به جزئیات تفنگ اسنایپر دقت کنید متوجه این موضوع میشوید). راکستار همچنین بیشتر مکانیک های رانندگی را از سری بازی Midnight Club به این بازی آورده است.همانطور که در تریلر بازی هم میتوان متوجه این موضوع شد رانندگی یکی از مهمترین ویرگی های این نسخه از بازی است. همچنین چیزی که تا کنون در این سری بازی دیده نشده است تخریب پذیری محیط است که در این نسخه بازی وجود دارد. در این نسخه از بازی ی جزو ماموریت های اصلی بازی است و هر ماموریت ی به ضرورتهایی نیاز داراد که شما باید آنها را انتخاب کنید و در این ی ها ممکن است که شخصیت چهارم هم شما را همراهی کند. یکی از سیستم هایی که در نسخه چهارم بازی هم وجود داشت و همه ما برای آن پول صرف میکردیم سیستم خرید خانه است که دوباره به این بازی برگشته است.در این نسخه از بازی تتو هم میتوان کرد.به احتمال زیاد در GTA V میتوان سهام و املاک را از اینترنت خرید. همه چی در این بازی وجود دارد بدون شک بازی GTA V یکی از بهترین بازی ها سال ۲۰۱۳ است.دوباره هم هیچ کلمه ای در مورد این بازی ذکر نشد اما من به راکستار باور دارم که این بازی را برای PC خواهد ساخت. بازی GTA V در ۲۷ شهریور ماه برای PS3 و XBOX 360 منتشر خواهد شد. سیستم مبارزه در بازی همانطور که از تصاویر بازی به نظر میرسد در صحنه های تعقیب و گریزی که ئر بازی وجود دارد اینبار کاراکتر بازی میتواند از روی کاپوت ماشین ها هم بگذرد و همچنین اگر دقت داشته باشید این کار به خوبی انجام شده است اما مهم ترین چیزی که به سیستم کمبت بازی اضافه شده است همان سیستم کاور گیری است که با الهام گرفتن از بازی MAX PAYNE 3 انجام شده است و سیستم کمبت بازی نسبت به نسخه قبلی بازی کاملا متفاوت است و در کل میتوان گفت اینکار باعث از بین رفتن طرفداران نشده است بلکه خیلی ها هم که این بازی را تاکنون تجربه نکرده اند به سمت خود جذب کرده است و تنها حرفی که میتوان گفت در مورد سیستم کمبت بازی فوق العاده است. مینی گیم*های بازی به نظر میرسد که باید منتظر مینی گیم های زیادی در این بازی باشیم که با هر کدا م ار آنها دسست کم میتوان نیم ساعت سرگرم شد زیرا که طبق گفته راکستار تیم سازنده بازی قصد دارند تا یکی از بهترین نسخه های سری بازی gta را بسازند و همچنین طبق تصاویر اخیر بازی در بازی مینی گیم های مسابقه های خیابانی با موتور و ماشین و همچنین مینی گیم های تیراندازی در بازی وجود خواهد داشت و همه این مینی گیم ها بخشی از گیم پلی بازی را ایفا میکنند. به یاد GTA 5 خودمون (GTA 2) به نظر میرسد که راکستار قصد داشته است که کاملا مارا به حال و هوای نسخه سن آندرس بازی ببرد زیرا که در این نسخه از بازی این مکان های فاضلابی وجود خواهد داشت و این بازی بدو شک همانطور که در تریلر گیم پلی بازی هم مشاهده کردید بازی را کاملا شبیه به اون نسخه سری بازی GTA راکستار قصد داشته است بکند و در اینکار هم موفق شده است اما متاسفانه PC باز های ایرانی این بازی را نمیتوانند در ماه شهریور بازی کنند بلکه باید چند ماه صبر کنند البته اینکار راکستار PC باز های ایرانی گیمز روم را از پای در نمی آورد بلکه آنها منتظر میمانند حتی یک سال زیرا که میدانند که این بازی برای PC منتشر خواهد شد به زودی. راکستار به سمت اخبار آب و هوا می رود طبق تصاویری که از این بازی منتشر شده است به نظر میرسد که در بازی ابر های سیرو کومولوس و کومولوس وجود دارد و همچنین ابر هایی که باعض بارندگی در مناطق شهر لس سانتوس هم میشوند وجود دارد و اینجاست که میگن راکستار بازی هاش شاهکاره البته نمیخوام از این شرکت حمایت کنم ولی میخوام بگم هر کی این بازی را تجربه نکنه یعنی نمیدونه بازی چیه.
قسمتی از داستان شازده کوچولو روباه گفت:سلام شازده کوچولو مودبانه گفت:سلام شازده کوچولو گفت:بیا با من بازی کن. نمی دانی چقدر دلم گرفته است! روباه گفت: نمی توانم با تو بازی کنم، آخرهنوز کسی مرا اهلی نکرده است. شازده کوچولو گفت:من دنبال دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: "اهلی کردن" چیز بسیار فراموش شده ای است,یعنی "علاقه ایجاد کردن." -علاقه ایجاد کردن؟ روباه گفت : البته , تو برای من هنوز پسر بچه ای بیش نیستی مثل صدها هزار پسر بچه ی دیگر, و من نیازی به تو ندارم تو هم نیازی به من نداری. من نیز برای تو روباهی هستم شبیه صدها هزار روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود. شازده کوچولو گفت: کم کم دارم می فهمم.گلی هست. و من گمان میکنم که آن گل مرا اهلی کرده است. تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من همچون خورشید روشن خواهد شد. من با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پاهای دیگر فرق خواهد داشت. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخ فرو خواهد برد ولی صدای پای تو همچون نغمه ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید.بعلاوه,خوب نگاه کن ؛ آن گندمزارها را در آن پایین می بینی؟ من نان نمی خورم. به همین دلیل گندم برای من چیز بی فایده ای است و گندمزار مرا به یاد چیزی نمی اندازد، و لی این جای تاسف است. اما تو موهای طلایی داری.وچقدر خوب خواهد شد آن وقت که مرا اهلی کرده باشی ؛ چون گندم که به رنگ طلاست مرا به یاد تو خواهد انداخت. آن وقت من صدای وزیدن باد را در گندمزار دوست خواهم داشت. روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت : بیزحمت.مرا اهلی کن! شازده کوچولو در جواب گفت:خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم. روباه گفت هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت. آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان میخرند,اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد آدم ها بی دوست و آشنا مانده اند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن! برگرفته از کتاب شازده کوچولو نوشته ی آنتوان دوسنتاگزوپری.
۱۵ داستان ترسناک جدید، کوتاه و واقعی داستان کوتاه ترسناک با درون مایه وحشت و شخصیت‌هایی مثل روح، جن و. نوشته شده است. موجودات ناشناخته به زندگی انسان‌ها وارد می‌شوند و اتفاقات داستان را شکل می‌دهند. داستان کوتاه ترسناک ستاره | سرویس فرهنگ و هنر - آیا شما هم دوست دارید داستانی کوتاه را بخوانید که دست‌هایتان با خواندنش یخ بزند، با دلهره اطرافتان را نگاه کنید و یا مو بر اندامتان راست شود؟ اگر پاسختان مثبت است، شما یکی از طرفداران داستان‌های ترسناک هستید. داستان کوتاه ترسناک ازجمله داستان‌های تخیلی است که درون‌مایه وحشتناک داشته و بنا به قولی در ژانر وحشت جای دارند. اتفاقاتی که ماورای زندگی طبیعی هستند و ناشناخته‌ها و کابوس‌های ما را شکل می‌دهند، دست‌مایه نگارش این داستان‌ها شده‌اند. در ادامه ۱۴ داستان ترسناک آورده‌ایم. داستان اول در واقعیت اتفاق افتاده و فیلم‌هایی نیز بر اساس آن ساخته شده است. سه داستان بعدی داستان‌های کوتاه هستند و یکی از این داستان‌ها ایرانی است. ده داستان آخر به داستان‌های یک‌خطی یا مینیمال مشهورند که آخرین آنها کوتاه‌ترین داستان ترسناک دنیاست. اگر قصد مطالعه داستان خاصی را دارید، با کلیک بر عبارات زیر، به داستان مورد نظر خود در همین صفحه جابجا خواهید شد. سوییچ ماشین عروسک آنابل روح دختر بچه زنی در جاده متروکه یک کتاب عجیب ده مینی‌مال ترسناک داستان کوتاه ترسناک داستان کوتاه ترسناک ۱. سوییچ ماشین "سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد." شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد. پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌های دیگر ماشین صدمه‌ جندانی ندیده بود. پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! » دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.» مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌گردم.» دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد. چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی می‌کرد. همان‌طور که مرد به ماشین نزدیک می‌شد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز! مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر می‌رسد که مستقیما به او زل زده! ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانه‌وار در سینه می‌کوبید و به سختی می‌کوشید نفس بکشد. چهره‌ی پدرش حالت وحشت‌زدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود. وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه‌ی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه‌وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم‌هایی عمیق خودنمایی می‌کرد. برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود! داستان ترسناک جدید، کوتاه و واقعی ۲. عروسک آنابل مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید. دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری می‌کرد، اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آن‌ها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آن‌ها رخ داد. عروسک آنابل در ابتدا کار‌های کوچکی مانند تکان دادن دست‌هایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام می‌داد که دُنا و انجی می‌توانستند آن را توجیه کنند. اما کم‌کم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کار‌هایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد. لو نزدیک‌ترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس می‌کرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرف‌های او گوش نمی‌دادند و می‌گفتند این فقط یک عروسک است. تا اینکه داستان وحشتناک‌تر از تصورات دُنا می‌شود. دنا و آنجی گاهی با جابه‌جایی وسایل خانه روبرو می‌شدند و گاهی نیز نامه‌هایی را با دست‌خط بچه گانه یافت می‌کردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، به لو کمک کن» و به ما کمک کن». اما گمان نمی‌کردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دست‌های عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکه‌های قرمز روی دست‌هایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون می‌آمد. دیگر قضیه عروسک جدی شد و دختر‌ها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند. مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آن‌ها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آن‌ها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقه‌مند گردیده و آن را تسخیر نموده است. دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشت‌انگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند. روزی دوستشان لو به خانه آن‌ها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار می‌شود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق می‌نگرد، اما چیزی نمی‌بیند، پایین را نگاه می‌کند و می‌بیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش می‌کند، از روی قفسه سینه‌اش می‌گذرد و بعد دست‌های عروسک دور گردن او قفل می‌شود و شروع به خفه کردنش می‌کند. لو پس از این اتفاق از هوش می‌رود و روز بعد به هوش می‌آید و نمی‌داند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی می‌افتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی می‌برد. هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صدا‌هایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر می‌کند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه می‌شود صدا مربوط به آنابل بوده است. لو به اتاق دنا می‌رود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی می‌بیند. لو هنگامی که می‌خواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج می‌شود و احساس فلج در منطقه قفسه سینه‌اش افزایش می‌یابد. لو به پایین پایش نگاه می‌کند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی می‌بیند. لو با وحشت به اطراف خود می‌نگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمی‌بیند و تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد آنابل است. آثار خراش روی بدن لو را همه می‌توانستند مشاهده نمایند، اما این خراش‌ها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجه‌ها همگی داغ و سوزان بودند. بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آن‌ها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد. آن‌ها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل می‌شود، زیرا اشیاء بی‌جان را نمی‌توان تسخیر کرد. اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکار‌های آنابل ادامه داشت می‌توانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه می‌شدند. آن‌ها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده می‌گویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است. عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشه‌ای با هشدار باز نکنید» نگهداری می‌شود. ← داستان کوتاه ترسناک → داستان کوتاه ترسناک حتما بخوانید: داستان عروسک آنابل چیست و آیا واقعیت دارد؟ سه داستان کوتاه کوتاه ترسناک ۳. روح دختر بچه ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در بیگو» واقع در شمال جزیره گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه‌ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره‌اش را کاملاً روی خود احساس می‌کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می‌پرسیدم که دختربچه‌ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می‌کند، می‌خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده‌ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه‌های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می‌کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی وحشت‌زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می‌کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می‌کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه‌مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب‌تر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیاده‌رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده‌رو نشسته بود و به من لبخند می‌زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم. در حالی که بی‌خود و بی‌جهت نعره می‌زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه‌ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداری‌ام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندخته‌ام، همسایه‌ها را از خواب پرانده‌ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده‌ام و دچار توهم نشده‌ام. چند روز بعد به همان نقطه‌ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف‌ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سال‌ها قبل دخترک به همراه خانواده‌اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می‌کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی‌برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمی‌گردم، شخصی را همراه خود می‌کنم. ← داستان کوتاه ترسناک → داستان کوتاه ترسناک ۴. زنی در جاده متروکه چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمی‌گشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیه‌ای در جاده به چشم نمی‌خورد. آدریان رانندگی می‌کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می‌راند و پیچ‌های تند را به آرامی پشت سر می‌گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی‌شد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه می‌رود. پشت آن خانم به آن‌ها بود و در نتیجه فقط مو‌های بلندش به چشم می‌خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می‌تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد. آدریان نمی‌توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می‌کرد. آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشت‌زده و بیمناک به نظر می‌رسید. وقتی به زن نزدیک‌تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آن‌ها کرد و آن‌ها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره‌ای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند. آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی‌دانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می‌آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمی‌دانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست. بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت‌ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند. ← داستان کوتاه ترسناک → داستان کوتاه ترسناک ۵. یک کتاب عجیب یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانه‌اش زندگی می‌کرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانه‌اش می‌رفت که یک‌مرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا می‌کند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را می‌توانست بخواند، اما وسوسه می‌شود که کتاب را بردارد. وقتی کتاب را باز می‌کند و نوشته‌هایی را می‌بیند که به زبان فارسی نیستند و نمی‌تواند آنها را بخواند، حدس می‌زند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانه‌اش می‌برد. وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز می‌کند؛ یک صفحه می‌آید که بزرگ نوشته: برگردون» مرد کتاب را می‌بندد. فکر می‌کند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر می‌شود، چشمانش ضعیف شده‌اند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه برگردون» نوشته بود را می‌آورد که می‌بیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد. مرد که کم‌کم دارد می‌ترسد، به تار مو دست نمی‌زند و به صفحه بعدی که می‌رود، می‌بیند که نوشته: تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!» مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون می‌گذارد و می‌گوید: این دیگه چه مسخره بازی‌ایه!» بعد با خودش می‌گوید: شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.» مرد می‌خوابد. بلند که می‌شود، می‌بیند که هوا در حال تاریک شدن است. می‌رود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند. وقتی از اتاق خواب به هال می‌آید، یک نگاه هم به در هال می‌اندازد و یک‌هو می‌بیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمی‌خورد. مرد جلوتر می‌رود و می‌گوید: خانم شما اینجا چیکار می‌کنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمی‌دهد. مرد هرچیز دیگری می‌گوید، هر اِهِن و اوهونی می‌کند و هرکاری می‌کند، زن نمی‌رود و عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. با خودش می‌گوید: چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایه‌ها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار می‌تونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!» بعد در ساختمان را می‌بندد و قفل می‌کند و هرچه به زن می‌گوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمی‌کند. مرد هم نمازش را می‌خواند و شام می‌خورد و نوبت به خواب می‌رسد. می‌رود که بخوابد. چراغ‌ها را خاموش می‌کند. بعد نصف بدنش را زیر پتو می‌کند. چشم‌هایش باز است و خوابش نمی‌برد. همینطوری که چشم‌هایش باز است، می‌بیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش می‌شود و متوجه می‌شود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت می‌کند و مو‌های دراز زرد و ژولیده‌اش با یک لباس پاره پاره و با چشم‌های قرمز و صورت سوخته‌اش به مرد نگاه می‌کند. زن ناگهان روی سر مرد می‌پرد و به شدت گلوی مرد را فشار می‌دهد و می‌گوید: بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمی‌گردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور می‌کنی.» مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین می‌کند و زن هم گردنش او را رها می‌کند. زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش می‌گوید: اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمی‌بری و تار موت رو از کتاب دور نمی‌کنی؟» زن سریع برمی‌گردد و درحالی‌که چشم‌های قرمزش در حال جوشیدن است، می‌گوید: من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمی‌دارد و می‌رود. مرد نگاهش به پا‌های زن که می‌افتد، می‌بیند که پا نیست و سم خر است. زن به در ساختمان که می‌رسد مرد می‌گوید: در قفله صبر کن من.» یک‌مرتبه می‌بیند که زن از در رد می‌شود. مرد حیرت‌زده می‌ماند و با ترس و لرز می‌خوابد. فردا صبح اول وقت همان کار‌هایی را که زن گفته، انجام می‌دهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا می‌کند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد. ← داستان کوتاه ترسناک → داستان کوتاه ترسناک ده مینی‌مال ترسناک ۶ در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از در‌هایی که باز کردم، بستم. ✰✩☆✰✩☆✰ ۷ چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم. ✰✩☆✰✩☆✰ ۸ یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشی‌م بود. من تنها زندگی می‌کنم. ✰✩☆✰✩☆✰ ۹ بچه‌ام را بغل کردم و توی تختش گذاشتم که به‌م گفت: بابایی زیر تخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تخت بچه‌ام را دیدم که به‌م گفت: بابایی یکی روی تخت منه!» ✰✩☆✰✩☆✰ ۱۰ احساس کردم مادرم مرا از آشپزخونه که طبقه پایین است، صدا زد. درِ اتاقم را باز کردم که همان موقع در اتاق بغلی هم باز شد. مادرم بیرون آمد و به‌م گفت: عزیزم منو صدا کردی؟» ← داستان کوتاه ترسناک → داستان کوتاه ترسناک ۱۱ آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزی‌ام بود که ۱۲:۰۷ دقیقه را نشان می‌داد و این زمانی بود که یک زن ناخن‌های بلند و پوسیده‌اش را توی سینه‌ام فرو کرد و با دست دیگرش جلوی دهانم را گرفته بود که صدایم درنیاید. ناگهان از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می‌دیدم، که چشمم به ساعت رومیزی‌ام افتاد. ۱۲:۰۶ . در کمد دیواری‌ام با یک صدای آرام باز شد. ✰✩☆✰✩☆✰ ۱۲ یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: بیا تو.» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است. ✰✩☆✰✩☆✰ ۱۳ با صدای بی‌سیمی که توی اتاق بچه‌ام هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی می‌خواند. روی تخت جابه‌جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود. ✰✩☆✰✩☆✰ ۱۴ هیچ‌چیز مثل صدای خنده یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصفه شب باشد و در خانه تنها باشی. ✰✩☆✰✩☆✰ ۱۵ آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند. ← داستان کوتاه ترسناک → داستان کوتاه ترسناک داستان آخر در زدن» نام دارد. آن را فردریک بروان در سال ۱۹۴۸ نوشته و به عنوان کوتاه‌ترین داستان کوتاه ترسناک دنیا انتخاب شده است. اگرچه بسیاری از داستان‌های ترسناک، تخیلی هستند، با این حال واقعی یا ساختگی بودن بعضی از داستان‌ها در‌ هاله‌ای از ابهام است، مخصوصاً داستان‌هایی که مربوط به یک مکان مشخص از جمله ساختمان قدیمی متروکه یا جاده‌های مخوف بیرون از شهر هستند. در انتها امیدواریم از مطالعه داستان‌های کوتاه ترسناک لذت برده باشید. از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام داستان از همه ترسناک‌تر و تأثیرگذارتر بود؟

داستان یک خون سیاه


قسمت سوم

نزدیک ظهر بود و پاروش خودش را با گرزی که بهمراه داشت برای رویارویی با نایمو آماده می کرد. آرشام با دست پر پیش انها امد و همراه خودش شمشیرهای تمرینی داشت که برای آموزش استفاده می کردند . شمشیرهایی بدون تیغه اما محکم و ضخیم که با آنها نحوه ضربه زدن و تکنیک های مبارزه رو آموزش میدادند . آرشام به هر کدام یک شمشیر داد و به سمت نایمو رفت و در گوش او گفت : > مانی هم سمت پاروش رفت و قبل از شروع مبارزه گفت : > دو مبارز رو در روی همدیگر قرار گرفتند و دو استاد در کنار هم . از جوانی در زور آزمایی و مبارزه با هم رقابت داشتند . آرشام قوی تر و مانی سریع تر بود اما در مقام استادی شاگردان محبوب شان با خودشان کاملا متفاوت بودند . هیچ کدام به روی خود نمی آورد اما در دل هر کدام اشتیاق به پیروزی شاگرد و نشان دادن قدرت مبارزه بالا تر موج میزد . اولین حرکت را نایمو انجام داد و پاروش که توصیه ی مانی را فراموش کرده بود اولین ضربه ی موجی را از نایمو در یافت کرد ضربه ای که به بازوی او خورد و درد شدیدی بازویش را آزار داد . اما پاروش که فولاد آب دیده بود بدون اینکه ناامید شود بلافاصله جبران کرد و با ضرباتی سنگین , سه ضربه ی پیاپی را با قسمت سر و صورت نایمو وارد کرد که نایمو هر سه ضربه را دفاع کرد اما شدت ضربه ها بقدر زیاد بود که توان دستان نایمو را از او گرفته بود . پاروش ضربات چهارم و پنجم را وارد کرد اما نایمو با چالاکی جای خود را تغییر میداد و ضربات پاروش راهی به جایی نمیبرد . پاروش که فهمیده بود نایمو آسیب دیده است خودش را نزدیک کرد و به سینه ی نایمو ضربه ای وارد کرد . نایمو نقش تعادل خود را از دست داد و پاروش ضربه بعدی را به پاهای نایمو زد . نایمو که با این ضربه تعادل خود را کامل از دست داده بود قبل از اینکه به زمین بخورد شمشیر خود را به سمت پاروش پرت کرد . پاروش که خود را پیروز میدید و ضربه نهایی را زده بود , پس از حرکت آخرش بی توجه به نایمو بود که شمشیر به سرش اصابت کرد و هر دو مبارز نقش زمین شده بودند . مانی که اماده بود تا دوست خود را کنایه باران کند لبخند در دهانش خشک شد و حالا آرشام بود که می خندید . آرشام سمت مبارزین رفت و آنها را از روی زمین بلند کرد و به پاروش گفت : > و بعد به آرامی در گوش نایمو گفت : >




روز بعد با طلوع آفتاب همه به سمت شمال حرکت کردند . سفر شان 3 روز طول میکشید . آنها باید از کنار ( دریاچه سوخته ) میگذشتند و بعد از آن مسیرشان را از میان ( دره خاکستری ) ادامه میدادند تا به روستای ( آب سفید ) برسند و بعد از ان به مرز شمالی و قلمروی ( خون سیاه ) میرسیدند . ظهر اولین روز به دریاچه سوخته رسیدند و کمی استراحت کردند . مشغول خوردن ناهار بودند که نایمو پرسید : > مانی جواب داد : > نایمو گفت : > آرشام از شنیدن این حرف به خنده افتاد و گفت : > مانی گفت : > و خطاب به نایمو ادامه داد : > پاروش گفت : > ارشام گفت : > پاروش سرش را به نشانه جواب منفی تکان داد . گندم گفت : > مانی گفت : >
نایمو و گندم و پاروش اولین بار بود که این مناظر را میدیدند و هر بار با سوالاتی راجع به اتفاقات گذشته , مانی و آرشام , خاطرات سالهای قبل را برای آنها تعریف میکردند . نایمو و گندم هم از اینده و مراسم عروسی شان صحبت میکردند اما طی این سه روز , رابطه ی پاروش با نایمو به سردی گذشت . غرور فرمانده جوان جریحه دار شده بود که نتوانسته از پس یک غیر نظامی بر آید . هر چند میدانست نایمو استعداد زیادی دارد . بعد از گذشت 3 روز , به قلعه خون سیاه ها رسیدند . قلعه ای که با پارچه های سیاه رنگ و پرچم هایی که نقش یک خرس سیاه رنگ در زمینه ای سرخ را داشتند تزئین شده بودند . قلعه مرکز فرماندهی بود و افراد قبیله زندگی خود را در روستایی نزدیکی قلعه میگذراندند اما در هنگام جنگ مردان , چه پیر و چه جوان , وارد میدان نبرد میشدند و زن ها و بچه ها هم در قلعه میماندند . نگهبانان قلعه که مانی را میشناختند در را باز کردند . آنها از دروازه عبور کردند و بعد از عبور از راهروی میهمانان , به تالار حاکم رسیدند . بعد از ترک قبیله به وسیله آرشام , پسر عمویش ( آرتام ) حاکم قبیله شده بود و محافظت از مزهای شمالی را به عده داشت هر چند بعد از این اتفاق , قبیله خون سیاه هم به انزوا رفته بود .آنها فقط در مرز باقی مانده بودند و عبور و مرور را تحت کنترل داشتند . آرتام بروی تخت حاکم نشسته بود و به مهمانان خوش آمد گفت و دستور داد تا از همه پذیرایی شود . آرتام هم مانند تمام مردان قبیله , قد بلند و چهار شانه بود . زمانی که آرشام قبیله را ترک میکرد , او نوجوان بود . بعد از پذیرایی و خوش آمد گویی , مانی و آرشام برای صحبت با آرتام در تالار ماندند و بقیه از امجا خارج شدند . مانی صحبت را شروع کرد : >
آرتام که کاملا خونسرد بود و به حرف های مانی گوش میداد گفت : >
آرشام مثل همیشه از کوره در رفتو گفت : >
آرتام با خونسردی ذاتی اش جواب داد : >
مانی با نگرانی گفت : >
آرتام لبخندی زد و رو به آرشام گفت : >
ارشام قبول کرد و از سرسرا خارج شد و مانی هم بدنبال او رفت . آرشام گفت : > مانی گفت : >
آرشام گفت : >
پاروش که داشت به سمت تالار می آمد و این مکالمات را شنید از مانی پرسید که چه اتفاقی افتاده و مانی گفت : > پاروش گفت : > مانی گفت : >


داستان یک خون سیاه

قسمت دوم

شب در شهر طلایی آرامش خاصی داشت , آسمان همیشه صاف بود و نور ستارگان بی شمار , آسمان رو نورانی میکردند در تمام شهر صدای موسیقی و آواز شنیده میشد . بعد از صرف شام وقت آن رسیده بود که مانی دلیل آمدنش را به آرشام بگوید . مانی بدون مقدمه گفت : << آرشام , جنگ در راهه . جاسوس های ما خبر اوردن که ایبو خودش رو نشون داده و میخواد دوباره حمله کنه اینبار با ارتشی از شرق >>

آرشام که از شنیدن این خبر خشمگین شده بود گفت : << اون دوباره از سوراخش درومده بیرون >>

مانی گفت : << بله و اینبار قوی تر از قبل >>

آرشام گفت : << نجوا میخواد چیکار کنه ؟ اینبار هم نمیخواد کاری بکنه یا موضعش فرق کرده ؟؟ فکر میکردم که این نبرد راهب ها باشه . >>

مانی گفت : << نجوا مدتیه که ناپدید شده و ازش خبری نداریم برای همین سراغ تو اومدم تا ازت کمک بگیرم . به کمک تو و قبیله ات نیاز داریم . خبرهایی که به گوش مون رسیده هورشید رو نگران کرده, نیروی تاریکی دوباره به جریان افتاده . >>

آرشام گفت : << مانی تو خودت خوب می دونی که من نمیتونم . من قبیله مو ترک کردم و مسئولیتم در قبال خانواده ام از قبل سنگین تر شده . گندم فقط منو داره . چطور می تونم برگردم اونم با بعد از روز شوم >>

مانی گفت : ما گندم رو با خودمون به پایتخت میبریم تا توی دژ امپراطور در امنیت کامل باشه در مورد قبیله ات هم باید بگم که اونا فقط در صورتی توی جنگ شرکت میکنند که حاکم شون ازشون بخواد , هسنت ها هنوز پا بر جا هستن . >>

در همین لحظه در اتاق باز شد و نایمو وارد شد و گفت : <<من باهاتون میام . می خوام بجنگم . خانواده من بدست شرقی ها کشته شدن . >>

آرشام گفت : << تو بازهم داشتی قایمکی گوش می کردی ؟؟ کی میخوای ازین اخلاقت دست برداری پسر >> پاروش که ساکت نشسته بود و به حرف بقیه گوش میداد گفت : << این یه جنگ تمام عیار با یه دشمن قدرتمنده . یه شاگرد آهنگر >>یخواد بجنگه ؟؟ تو سرباز نیستی . میدان جنگ جای آدمهای آموزش دیده است , تو چطور می خوای بجنگی ؟؟ یکی هم باید مراقب تو باشه >> نایمو گفت : << من آموزش دیدم . پدر به من آموزش داده . میتونم بجنگم . >> پاروش پوزخند زد که آرشام به مانی گفت : << شاگردت یه چیزی رو خوب یاد نگرفته . نباید از روی ظاهر کسی در موردش قضاوت کنه . >> بعد خطاب به پاروش گفت : << بعنوان یه جنگجو هیچوقت عادت شمشیر زدن رو ترک نکردم و تو تمام این سالها در کنار آهنگری , با نایمو تمرین میکردم , اگه می خوای بدونی که اون چقدر خوب می جنگه میتونی فردا باهاش مبارزه کنی . یه مبارزه تمرینی >> مانی خندید و به آرشام گفت : << هنوز هم مثل قدیمی . فکر میکنی هرچیزی که متعلق به توعه بهترینه . درسته که نایمو رو تو تعلیم دادی ولی پاروش هم شاگرد من و از فرماندهان ارتشه . >>

بعد آرشام گفت : << من به زمان نیاز دارم تا در مورد اومدنم تصمیم بگیرم بهم وقت بده . تصمیم سختیه . >> مانی گفت : << زمان زیادی نداریم , باید زود تر تصمیمتو بگیری . >> بعد از اینکه صحبت های آرشام و مانی تمام شد پاروش سمت نایمو رفت و گفت : و اما تو نایمو. مطمئنی که میخوای فردا مهارتهای انکار نا پذیرت رو به من نشان بدی ؟؟ نایمو لبخندی زد و گفت : فردا همه چیز مشخص میشه .

.

هر 5 نفر شب را در فکر فردا سپری کردند . مانی از نیامدن آرشام و همراهی نکردن قبیله اش , نگران بود و آرشام از بابت دخترش . نایمو هم از اینکه فردا با یک سرباز واقعی مبارزه میکرد بسیار خوشحال بود اما خشمگین هم بود و میخواست انقام خانواده اش را بگیرد . ولی در دل پاروش چیز دیگری می گذشت . او از مهارت های آرشام چیزهای زیادی شنیده بود و می دانست تنها کسی که در شمشیر زنی حریف آرشام میشد , استاد خودش مانی بود ولی اگر فردا او از نایمو شکست می خورد چه میشد ؟؟ یعنی پاروش شاگرد خوبی نبود ؟؟ در این صورت او که با استعداد ترین شاگرد مانی بود باعث سر افکندگی استاد میشد . در این فکر بود که چشمانش سنگین شد و خوابش برد .

صبح روز بعد همگی دور میز مشغول خوردن صبحانه بودند که پاروش وارد شد . چشمانش پف کرده بود و سر وضع بسیار آشفته ای داشت روبروی مانی نشست و همین طور که مشغول سر کشیدن لیئان شیر بود مانی پرسید : << دیشبو راحت خوابیدی ؟؟ >> پاروش بدون اینکه به مانی نگاه کند به دروغ گفت : << بله راحت بودم >> . می دانست فرمانده اش که سالهاست او را بخوبی میشناسد فهمیده که شب خوبی را سپری نکرده است . مانی با صدای ارام خطاب به پاروش گفت : << تو بهترین جنگجوی منی همینطور بهترین فرمانده . امروز قراره که با نایمو زور آزمایی کنی . شاید فقط یه شاگرد آهنگر بنظر بیاد اما اون زیر دست آرشام بزرگ شده و آموزش دیده , توهم توی این سالها میدون نبرد مهمی رو تجربه نکردی پس باید شاگرد آرشام رو شکست بدی چون تو یکی از بهترین هایی . >> حال پاروش خراب تر شد . با خود فکر میکرد که اگر پیروز نشود چه اتفاقی می افتاد ؟؟ اگر کسی در لشگر میفهمید که دست راست ژنرال مانی , در زور آزمایی از یک جوان آهنگر شکست خورده , چه ابرو ریزی رخ میداد . پاروش در افکار خود غوطه ور بود که مانی ادامه داد : << قبل اینکه تو بیای با آرشام صحبت کردم و اون قبول کرده که ما رو همراهی کنه . ما امروز روهم اینجا میمونیم تا آرشام آماده حرکت بشه بعد به سمت شمال حرکت میکنیم تا بهمراه قبیله ( خونٍ سیاه ) به پایتخت بریم , امیدوارم کارمون اونجا زود تر تموم بشه باید تا 8 روز دیگه پایتخت باشیم و لشگر را به سمت استحکامات شرقی راهی کنیم . >>

بعد از اتمام صبحانه , آرشام پیش مانی رفت و گفت : << با من بیا می خوام یه چیزی رو نشونت بدم .>> مانی به دنباله آرشام به زیر زمین خانه رفت . آرشام از داخل کمد وسایلش , بسته ای را بیرون آورد و در حالی که داشت پارچه های دورش را باز میکرد گفت : << سال پیش اینو واسه خودم درست کرده بودم بیاد گذشته ها , ولی انگار باید ازش استفاده کنم . >> آخرین پارچه را کنار زد و مانی توانست شمشیری که آرشام ساخته بود را بببیند . شمشیر بسیار زیبایی بود , تیغه بلندش از جنس فولاد بود که با رگه هایی از طلا تزئین شده بود . مانی شمشیر رو به دست گرفت و در دستش چرخاند . از شمشیر خوشش آمده بود و گفت : خیلی خوش دسته اما از شمشیر خودم سنگین تره . تیغه اش هم سه (راسه ) درسته ؟ << در این داستان هر راس معادل 30 سانتی متر است >> آرشام گفت : << آره در ضمن دسته ی شمشیر هم از جنس سنگ سفیده. >> مانی که علاقه زیادی به شمشیر و چاقو داشت در حالیکه به وجد آمده بود با خنده گفت : << خوب باید هم از سنگ سفید باشه , معدنش اینجاست , انگار پولدار شدی . منم باید خودمو بازنشست کنم و بیام اینجا آهنگری کنم >> بعد شمشیر را به آرشام پس داد و گفت : << بعد از اتمام جنگ به عنوان یادگاری نگهش میداری و خاطرات این جنگ رو هم برای نوه هات تعریف میکنی ولی حالا باید با اون در مقابله دشمن بایستی . >>

مانی به آرشام کمک کرد تا وسایلش را جمع کند در این احوال از او پرسید : << راستی داستان نایمو چیه ؟؟ چند وقته پیش توعه ؟؟ هیچوقت ازش چیزی تو نامه هات نگفتی !! >>

آرشام گفت : << وقتی از قبیله م جدا شدم و دنبال یه جایی واسه موندن میگشتم نایمو رو پیدا کردم , پسر کوچولوی نحیفی بود اما مغرور . چند روزی بود که غذا نخورده بود . ایبو قبل از اینکه به شمال بیاد , از ( آسیریا ) عبور کرده بود و (دشت زمرد ) رو غارت کرده بود . نایمو تنها بازمانده خانواده اش بود . با اینکه فقط هفت هشت سالش بود از دست ایبو فرار کرده بود و به مرز های ما پناه آورده بود . من پیداش کردم بهش غذا دادم و بعد با خودم اوردمش به اینجا و بیست ساله که با من زندگی میکنه . یه جورایی مثل پسر خودم میمونه >>

مانی گفت : << از ماجرای اون شهر خبر دارم . ایبو بلایی بود که سر کشور ما و بعد کشورهای همسایه نازل شده بود اما اتفاقاتی که تو دشت زمرد افتاد , فاجعه بزرگی بود , هورشید بهشون کمک کرد تا دوباره شهر رو بسازن , پس نایمو رو خودت بزرگ کردی , نگران بودم نتونه گندم رو خوشبخت کنه >> آرشام در حالیکه آخرن بسته اش را برمیداشت گفت : << ازین بابت نگران نیستم , ولی بخاطر این جنگ نگرانم , دلم نمیخواد بلایی سر گندم و نایمو بیاد , ما باید این جنگ رو پیروز بشیم , بخاطر خانواده هامون >>

مانی گفت : << من هیچوقت نتونستم مثل تو خانواده تشکیل بدم اما خانواده تو برای من هم مهم و ارزشمندن , با کمک خدا ما این بار هم پیروز میشیم و دنیا رو از شر ایبو نجات میدیم >>


هل بیت خداوندگاران کرامت اند و شأن سخای حضرت رب الکریم. مومنانی که با خوانش این اوصاف از حضرات معصومان، تقاضای کرم دارند هم این رابط را فهمیده اند اما این فهم زمانی به کمال خواهد رسید که ما نیز به این مدار و قرار نیکو باشیم. یعنی به وسعت روزی ای که داریم در گشایش کار مردمان بکوشیم. به اندازه توانمان، راه را برای مردم بگشاییم. مراقب باشیم تا نه بخل در جانمان چون خار بخلد و دست کرم را زخم زند و نه بخیلان بتوانند ما را به راهی جز از کرم ببرند. این را از نسخه ای باید بیاموزیم که در نامه امام رضا(ع) به حضرت جواد(ع) نوشته شده است؛ ای پسرم، به من خبر رسیده است که خدمتکاران تو را از درب کوچک خانه بیرون می rlm;برند، زیرا بخل دارند که از ناحیه تو خیری به کسی برسد. تو را به حقی که بر گردنت دارم، هنگام واردشدن به خانه و خارج شدن، از درب بزرگ رفت وآمد کن و همراه خود طلا و نقره فراوان بردار و به هر کس که از تو درخواست کرد عطا کن . این رسم امامت است و منشی که حضرت محمدبن علی را به جواد الائمه نام بردار کرده است. باید توجه کرد به این نکته ظریف که باید از مرحله محبت سخا، به زیستن به قانون کرم رسید. قطعا کسی که از جود و سخای امام جواد می خواند و از حضرتش بدان قاعده می خواهد، خود نیز باید اهل داد و دهش باشد. وقتی امام به عنوان الگوی تام در ادامه اسوه حسنه نبوی تعریف می شود، خطی برای تماشا بر طاق آسمان نقش نبسته است بلکه رسم الخطی مهندسی شده است تا بدان در زمین تمسک جوییم و زندگی ها را آباد کنیم.

+نوشته شده در سه شنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۹ساعت10:29 توسطغلامرضا بنی اسدی |نظر بدهید
بایستگی های دوست یابی در کلام امام جواد(ع)

نسبت ما با امام را از همان قدیم، نسبت با خورشید تعریف کرده اند. این که از امام زمان(عج) هم تعبیر به خورشید پشت ابر می شود، در همان راستاست. رابطه نوردهی و راهنمایی و راهبری. از همان اول هم اهل ایمان بدین رابطه اعتقاد راسخ داشتند و همواره به تراز کردن رفتار خود در این هندسه کوشیده اند. البته کسانی خواسته اند این مسیر نورانی را ببندند و یا مسیر های جعلی هم در کنارش بگشایند اما حقیقت همواره جلوه گری کرده است به گونه ای که راه های بدلی، خالی مانده است.
این فرآیند در دوران امامت برخی از معصومان پر رنگتر بوده است از جمله امام جواد(ع) که شاهد طرح نظریه های گوناگونیم اما سرانجام حضرت ایشان از دل تاریکی ها و شبه افکنی ها، حقیقت امامت را نمایان می فرمایند. شاید همین تبحر در نوجوانی و جلوه گری حقیقت در رفتار و مدرسه ایشان بود که عباسیان را حساسیت افزا شد تا همه توان خود را در محدودو از درسترس خارج کردن ایشان بکوشند تا مردم نتوانند از محضرشان مستقیم استفاده کنند لذاست که شاهد کمترین احادیث از حضرت ایشان هستیم. چنان که دست رسیده های ما از امام جواد(ع) - چنان که گفته می شود - فقط ۲۵۰ حدیث است یعنی از ۱۷ سال امامت حضرت شان همین مقدار برای ما مانده است. این البته به معنای ثبت نشدن نیست بلکه از آن روست که جریان حاکم، نگذاشته است که مردم با ایشان در ارتباط مستقیم باشند تا بتوانند از کلام نورانی شان بهره برند.
شیوه امامت ایشان بر امت نیز از طریق <<شبکه وکالت>> است که امام صادق(ع) به طراحی آن پرداختند و از آن زمان داری سازمان و نظامات خاص خود شد به گونه ای که حضرت جواد(ع) نیز از همین طریق با مومنان در اقصای عالم اسلام از جمله بغداد و کوفه و اهواز و بصره و همدان و قم و ری و سیستان و بُست و ارتباطات امت- امامت را سامان می دادند. هرگاه نیز فرصت، همراه می شد، در مباحث علمی ورود و راه را تبیین می فرمودند و گاه نیز، به شیوه نامه نگاری روی می آوردند و از این طریق رابطه خویش با شیعیان را تعریفی نو می کردند چنان که در <<موسوعه الامام الجواد>> نام ۶۳ نفر از افرادی که امام با آنان مکاتبه داشته ، ذکر شده است. به هر روی، راه ها را اگر چه حاکمان می بستند تا مردم راه نیابند به حقیقت اما امام متناسب با شرایط، دریچه ها را می گشودند و هدایت را چون جریانی، مدام، پرچمداری می فرمودند.
در این میان اما گاه به حدیث نیز لب می گشودند تا <<جام های آفتاب>>روشنایی فردا ها را تضمین کند که از آن میان می توان به دو حدیثی تمسک کرد که می تواند روابط اجتماعی ما را سامان دهد از جمله این که به جد از هم نشینی با نااهلان پرهیز می دهند به این سخن که<<مواظب باش از مصاحبت و دوستى با افراد شرور، چون که او همانند شمشیرى زهرآلود، برّاق است که ظاهرش زیبا و اثراتش زشت و خطرناک خواهد بود>>. بازخوانی این حدیث به هشدار ما را از بدان، پرهیز می دهد. راهبردی که اگر در پیش گیریم، باب دوستی با افراد ناباب، قفل خواهد خورد تا نتوانند دین و دنیا مان را به بازی بگیرند چنان که هر جا در را باز یافته اند، دروازه ای به جهنم گشوده اند به روی افراد غافل. پرونده های قضایی و احکامی که اجرا شده است، صدق این حدیث را امضا می کند که اگر اول راه به خوانش در می آمد بسیاری از افراد به جای محبس و زیر تیغ بودند، به زندگی خویش مشغول بودند. امام البته روی دیگر سکه را هم به ما می نمایانند که در کنار پرهیز از اشرار، نیازمند تعامل و هم نشینی با ابرار هم هستیم لذا به این سخن توجه مان می دهند که<<ملاقات و دیدار با دوستان و برادران - خوب - ، موجب صفاى دل و نورانیّت آن مى گردد و سبب شکوفائى عقل و درایت خواهد گشت ، گرچه در مدّت زمانى کوتاه انجام پذیرد.>> و این یعنی باید زیست جمعی را به رسمیت شناخت و به رسم خوبان و کریمان زندگی را سامان داد تا کرم و نیکی، رسم الخط رایج جامعه شود.
در جامعه کریمان هم زندگی راحت تر است و هم افق نگاه ها کلانتر و هم معارف و مکارم اخلاق در افزایش است و این همان است که پیامبر خدا در فلسفه بعثت خود تبیین می فرماید و هم ائمه (ع) بدان اهتمام داشتند. فکر می کنم تاسی به سیره امامان بهترین سبک برای زندگی است و قطعا ایمان هم جز تمسک به سیره عملی شان نیست.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

یکی از مشایخ طریقت که به جوانمردی و فتوت آوازه ای به هم رسانیده بود، به سبب دستگیری فراوان از بینوایان و فقیران، آهی در بساط نداشت، ولی با اینحال از اغنیا و توانگران وام می ستانید و به دستگیری و رعایت حال فقیران ادامه می داد.

تا آنکه شیخ به پایان عمر نزدیک شد. از اینرو طلبکاران با شتاب خود را به منزل او رساندند تا طلب خود را بازگیرند. جملگی با ترشرویی و تلخی بدو می نگریستند. شیخ نیز با خود می گفت: این بیچارگان را ببین که نسبت به لطف حق چقدر بدگمان اند. خیال می کنند حضرت حق تعالی نمی تواند طلب ناچیزشان را ادا کند.

در این هنگام کودکی حلوا فروش از کنار خانقاه فریادکنان گذشت. شیخ به خادم اشاره کرد که برو و همه ی حلواهای او را بخر و به اینجا بیاور. خادم بیدرنگ رفت و حلواها را خرید و به خانقاه آورد. شیخ به طلبکاران خود اشاره کرد که از آن حلواها بخورند. آنها همه حلواها راخوردند و سینی حلوا تهی شد. در این وقت کودک، مطالبه حق خود کرد. ولی شیخ گفت من پولی ندارم و ساعاتی دیگر نیز خواهم مرد. حال کودک دگرگون شد و به شیون و زاری پرداخت و از روی خشم و ناراحتی، سینی حلوا را به زمین زد و با گریه گفت اگر بدون پول برگردم صاحبکارم مرا خواهد کشت.

طلبکاران که از این وضع ناراحت و شگفت زده شده بودند به شیخ اعتراض کردند. ولی او حالی آرام و آسوده داشت و گویی که هیچ اتفاقی رخ نداده است. هنگامی که وقت نماز عصر فرا رسید ناگهان خادم با طبقی در آمد و آنرا نزد شیخ نهاد. شخصی از اهل سخا و بخشش چهارصد دینار برای شیخ فرستاده بود. شیخ دست به طبق برد و پولی معادل بدهی خود و طلب آن کودک حلوا فروش از آن برداشت و به آنان داد وگفت: این عطیه الهی به خاطر گریه ی آن کودک بود. این پول در بند اشک این کودک بوده است. آنگاه با حالی آرام و آسوده به استقبال مرگ رفت.

گنج مخفی در این حکایت، بیان این مطلب است که شرط احابت دعا، انکسار قلب در پیشگاه حضرت احدیت است.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

یکی از روزها که ایاز بامدادان به خدمت سلطان محمود آمد چهره یی گیراتر از همیشه داشت. سلطان محمود رو به ایاز کرد و گفت: تو از من نیکوتری یا من از تو؟

ایاز گفت من نیکوترم.

سلطان گفت: برو آیینه بیار تا چهره خود در آینه بنگریم.

ایاز گفت: آینه سورت را کژ می نماید و حکم کژ را هرگز اعتبار نیست.

سلطان گفت: پس چگونه برتری جمال را تشخیص دهیم؟

ایاز گفت: از آینه دل باید پرسید.

حکم دل بینندگان را جان فزودهر چه دل گوید بر آن نتوان فزود

سلطان محمود گفت: پس از دل خود بپرس که جمال من یا تو افزون است؟

ساعتی گذشت ایاز گفت: من نیکوترم.

محمود گفت: برای این ادعای خود چه دلیلی داری؟

گفت: چندانی که من در پیش شاهمی کنم در بند بند خود نگاه

می نبینم هیچ جز سلطان مدامذره یی از خود نمی بینم تمام

ایاز گفت: من به سراپای خود که می نگرم وجود تو را می بینم. محبت تو سراپای مرا فراگرفته است و درچنین حالتی که دارم خود را از تو نیکوتر می شمارم چرا که همه وجود من محمود شده است.

****************************

وقتی بتوانیم درون خودمان رو طوری تربیت کنیم که خداوند در آن ساکن شود و دل و ذهن خودمان را معطوف به زیبایی بی مانند حضرت حق بکنیم پس از مدتی متوجه خواهیم شد که این زیبایی درون ما، جلوه های خودش را در مراتب دیگر نشان خواهد داد، بگونه ای که در همه رفتار و کردار ما خودش را نشان می دهد، با خودش شادی و زیبایی رو به ارمغان می آورد و دل ما را آرام می کند، وقتی بزرگان و عرفای ما گفته اند که قبل از هر چیز درون خود را به نور حق زینت دهید حتما این همه اصرار دلیلی داشته است، وقتی آن زیبایی درون ما خانه کند آن وقت ما هم خالق زیبایی می شویم، رفتارمان زیبا می شود، صبرمان زیبا می شود، اخلاقهای خوب ما زیبا می شود، نگاه ما به همه چیز زیبا می شود، و از این مرحله به بعد، یعنی بعد از اینکه درون زیبا شد کار به بیرون می رسد که آنگاه بی اختیار به دلیل آن نور زیبایی که در روح و جان ما قرار گرفته است چه بخواهیم چه نخواهیم این زیبایی درون بیرون را هم زیبا خواهد کردو دنیا را پر از زیباییها و انوار جمال حق خواهیم دید، به هر چه نگاه می کنیم سعی در یافتن زیبایی او در آن هستیم و در هر چه بنگریم او را خواهیم یافت، و آیا می شود وقتی در این همه زیبایی زندگی می کنیم آرامش نداشته باشیم؟ آیا می شود در برابر این همه آرامش لبخند بر لب نداشته باشیم؟ آیا می شود این همه جمال و زیبایی رو دید و خالق زیبایی نشد؟ و چه دور نمای زیبایی است وقتی که همه عالم را سرشار از زیبایی و مهربانی و آرامش می بینیم و خودمان را غرق در این همه نیکویی می کنیم، آیا زندگی بهتر از این می شود؟ شناور بودن در سرزمین نور و عشق و مهربانی.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

شبی ی به خانه احمد خضرویه عارف و صوفی مشهور رفت، هر چه اطراف خانه جست و جو کرد چیزی نیافت به حالتی پریشان و دژم، نا امید گشت و خواست باز گردد.

احمد خضرویه او را آواز داد که به ناامیدی مرو، بازگرد دلو بردار، آبی از چاه بکش و غسل و وضویی بساز تا وقت نماز صبح برسد و هوا روشن شود.

سخن پیر طریقت بشنید، غسل توبه کرد و به نماز و ذکر و استغفار پرداخت.(یادمان باشد صحبت بزرگان و عرفا چون از درون پاک و پرنور آنها سرچشمه می گیرد دارای اثرگذاریو دریافت بهتری است.)هنگامی که هوا روشن شد و روز فرا رسید شیخ احمد خضرویه صد دینار طلا آورد و به داد و گفت: این زر خاص مهمان ماست، و چون تو مهمان منی این طلاها به تو تعلق می یابد.

را شد حالتی پیدا عجب اشک می بارید جانی پر طلب

در زمین افتاد بی کبر و منی توبه کرد از ی و از رهزنی

با چشمانی گریان و پشیمان و پریشان رو به احمد خضرویه کرد و گفت: من تا به حال از جهالت راه اشتباه می پیمودم، نمی دانستم که به جای دستبرد به مال مردمان می بایست دست نیاز به درگاه خدای بی نیاز بردارم. آنچه امشب به من رسید از همه آنچه در یک عمر به دست آوردم بیشتر است.

یکی شبی کز بهر حق بشتافتم آنچه در عمری نیابم یافتم

یک شبی کز بهر او کردم نماز رستم از ی و گشتم بی نیاز

اگر شبها و روزها کار خدای کنم خوشبختی و نیکبختی هر دو جهان نصیب من خواهد شد. توبه کردم که از این پس جز فرمانبری حق کاری نکنم.

این بگفت و مرد، دولتیار گشتشد مرید شیخ و مرد کار گشت

تا بدانی تو که در هر دو جهان نیست کس را بر خدا هرگز زیان

*********************************

هر کسی که دوست دارد کارش در مسیر حق باشد و برای خوشایند او کاری انجام می دهد در اصل یک قدم خودش را به خدا نزدیکترمی کند، لبخند خداوند به عالمی می ارزد و از جهت دیگر مگر می شود آنکه همه چیز در ید قدرتش است قدمی را که برای او برداشته شده است را بی اجر و مزد باقی بگذارد؟ (خدا کسانی را که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده اند، به آمرزش و پاداشی بزرگ وعده داده است.سوره مائده-آیه ۹)ما آدمها اگر فکر معنوی داشته باشیم می توانیم با انجام کار برای او قرب او را برای خود داشته باشیم و خودمان را برای لذت از وجودش بیشتر به او نزدیک کنیم و اگر فکر مادی داشته باشیم باز هم خداوندی که رزق و روزی همه بندگان به دست اوست(رزق هر جنبنده اي بر عهده خداست.سوره هود- آیه ۶) حتما پاداش این قدمی که برای او برداشته شده است را خواهد داد.

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است از بهر معیشت مکن اندیشه باطل(حافظ)

اما قدمی که واقعا نیتش برای او باشد نه برای پاداش، یعنی برای او حرکت می کنیم و از او هم هر چه خواستیم می خواهیم، هر چند که نهاد انسان بگونه ای است که وقتی کاری برای خدا انجام می دهد حتی اگر به قصد دریافت پاداش مادی باشد پس از مدتی که از طعم لذت وجود خدا در درونش آگاه شد دیگر مسائل مادی را فراموش می کند و به سمت اصل وجود و زیبایی او حرکت می کند.

مطلب بعدی هم این است که کار حق کردن فقط این نیست که مستقیم کاری برای او انجام دهیم، چون خداوند اصلا نیازی به انجام کار ما ندارد که حالا ما فکر کنیم داریم به او کمکی می کنیم، در اصل ما به خود کمک میکنیم و درجات درونی خود را بالا می بریم تا بتوانیم دریافتهای بهتری از اوداشته باشیم، پس کار حق کردن از دریچه خدمت به خلق به نیت نزدیک شدن به حق می گذرد. فقط کافیه به این نکته توجه داشته باشیم که چه اجتماع زیبایی می توانیم داشته باشیم وقتی در امور مختلف بارها را از روی دوش همدیگر بر می داریم و کار را برای هم آسان می کنیم، اینگونه جامعه ای متوازن داریم که هر کس برای آن تلاش می کند که برای خشنودی خداوند گره ای از کار دیگران باز کند،

چو خیری از تو به غیری رسد فتوح شناسکه رزق خویش به دست تو می خورد مهمان(سعدی)

با این کار نه جامعه ای خسته و غمگین خواهیم داشت که دائم در حال غرولند کردن و نیتی باشند و برای اینکه زندگی بهتری داشته باشند فکر کنند باید بار خودشون را به دوش دیگری بندازند و این را نوعی زرنگی بدانند و نه جامعه ای خواهیم داشت که خود با دستهای خود او را به سمت تباهی حرکت بدهیم. وقتی خانواده من، همسایه من، همکار من، همشهری من، هم وطن من لبخند بزند آنگاه است که می توانم لبخند واقعی را نه بر لبانم بلکه بر دلم احساس کنم و به شادی و آرامش برسم. وگرنه لبخندی که فقط باز شدن دو لب باشد هیچ اثر شادی آوری بر قلب ندارد.

یادمان باشد که آسایش خود را در آسایشی که به زندگی دیگران بخشیدیم باید جستجو کنیم.

که خاطر نگهدار درویش باش نه در بند آسایش خویش باش

نیاساید اندر دیار تو کس چو آسایش خویش جویی و بس

نیاید به نزدیک دانا پسند شبان خفته و گرگ در گوسفند

مکن تا توانی دل خلق ریش وگر می کنی می کنی بیخ خویش

که بخشایش آرد بر امیدوار به امید بخشایش کردگار

مراعات دهقان کن از بهر خویش که مزدور خوشدل کند کار بیش

مروت نباشد بدی با کسی کز او نیکویی دیده باشی بسی (سعدی)


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

پیامبر اسلام در طول حیات۶۳ ساله اش یازده همسر داشته که دو تن از آنان در زمان حیات حضرت وفات کردند.

۱. خدیجه (س)

نخستین همسر رسول الله (ص) دختر خویلد از اشراف قریش بود که ازدواج با او پانزده سال قبل از بعثت صورت گرفت. حضرت در آن هنگام۲۵ سال داشت؛ درحالی که خدیجه چهل ساله بود.پیامبر در سفری تجاری برای خدیجه سود فراوانی را به ارمغان آورد. نقل مشاهدات میسره، غلام خدیجه از رفتار و حرکات پیامبر به ویژه صداقت و امانت داری او در اثنای سفر، موجب گردید که خدیجه به پیامبر پیشنهاد ازدواج دهد.

تقریباً تمام گزارش های تاریخی حاکی از آن است که این ازدواج به درخواست و تمایل ابتدایی خدیجه انجام پذیرفت، زنی که در مقابل هیچ یک از مردان قریش سر تسلیم فرود نیاورده و درخواست همه آنان را برای ازدواج با صراحت رد کرده بود. بی شک او در سنی نبود که براساس احساسات زودگذر تصمیمی شتاب زده بگیرد، بلکه عزم کرده بود با همه وجود از مردی حمایت کند که می خواهد زنجیر بردگی انسان ها را با شعار عبودیت الله درهم شکند.

اگر خدیجه در وجود محمد (ص) در جستجوی حقیقتی بود که ن قریش آن را نمی دیدند و مفهوم انتخاب خدیجه را درک نمی کردند، رسول خدا (ص) نیز در خدیجه حقیقتی را می دید که غیر از خواست های متعارف جوانان بود. ازاین رو، حضرت با موافقت خود به انتخاب خدیجه احترام گذاشت. او۲۶ سال یگانه بانوی پیامبر بود و مادر تمام فرزندان او گردید.

۲. سوده بنت زمعه

وی اولین همسر پیامبر (ص) پس از مرگ خدیجه بود. قبیله او بنی عبد شمس از دشمنان پیامبر و بنی هاشم بودند. سوده پیش تر با پسر عمویش سکران بن عمرو بن عبد شمس که از اسلام آورندگان اولیه بود ـ و در این راه شکنجه های بسیار کشیده بود ـ ازدواج کرد و به حبشه هجرت نمود. او پس از فوت همسرش از آنجاکه خانواده اش کافر بودند، نمی توانست به نزد آنان بازگردد؛ چراکه بدون شک با شکنجه و تهدید و اجبار بر کفر روبه رو می شد.

ازدواج با او در چنین شرایطی می توانست نوعی تکریم استقامت و ثبات او در راه ایمان باشد؛ ضمن آنکه برای مجاهدان اسلام که همواره بر عائله خود پس از شهادت می ترسیدند، نویدی بود که ن و ذریه آنان بی سرپرست رها نخواهند شد. تاریخ درباره جمال یا ثروت و یا موقعیت اجتماعی وی ـ که مورد نظر دنیاطلبان باشد ـ گزارشی نکرده است، بلکه تنها گفته می شود که سن او به هنگام ازدواج با رسول خدا حدود۵۵ سال بوده و در سال ۵۴هجری نیز در زمان خلافت معاویه از دنیا رفته است.

۳. عایشه بنت ابوبکر

پس از سوده، پیامبر خدا (ص) عایشه را به عقد خود درآورد. سن او به هنگام عقد هفت تا نُه سال ذکر شده که دو سال بعد از آن نیز به خانه پیامبر رفته و نُه سال در کنار حضرت زیسته است. برخی منابع حاکی از آن است که این ازدواج به پیشنهاد ابوبکر، پدر عایشه و اصرار برخی اصحاب صورت گرفت. ازاین رو می توان آن را براساس پاره ای ملاحظات ی ـ اجتماعی دانست. برخی نیز بر این باورند که پیامبر می خواست از طریق ازدواج با وی، از حمایت ابوبکر و فرزندانش برخوردار گردد.

۴. حفصه

وی دختر عمر بن خطاب بود که همسرش خنیس بن حذافة السهمی ـ از مجاهدان اسلام ـ در جنگ احد مجروح شد و پس از مدتی از دنیا رفت. بعد از فوت همسر، پدرش او را به ابوبکر پیشنهاد کرد، اما با سکوت ابوبکر روبه رو گردید. سپس ازدواج با او را به عثمان ـ که همسرش رقیه دختر پیامبر را به تازگی از دست داده بود ـ پیشنهاد کرد، اما او نیز در پاسخ گفت که قصد ازدواج ندارم. عمر با اندوه این جریانات را برای پیامبر نقل کرد و از رفتار آنان شکایت کرد. پیامبر نیز فرمود: حفصه به ازدواج کسی درمی آید که از عثمان بهتر است و عثمان نیز با کسی ازدواج می کند که بهتر از حفصه است. (مقصود پیامبر، ام کلثوم دختر دیگر حضرت بود)

در هر حال پیامبر بخل نورزید و بدین وسیله یک بار دیگر رابطه میان خود و برخی اصحابش را محکم گردانید تا شاید علاجی باشد برای خطرهایی که بیم آن می رفت؛ تا جایی که گفته شد:پیامبر با عایشه و حفصه از روی علاقه و محبت ازدواج نکرد، بلکه به جهت تحکیم پایه های اجتماع نوپای اسلام با آنان ازدواج نمود.گواه این مدعا، کلام خود عمر بن خطاب است که روزی خطاب به حفصه به هنگام آزار پیامبر (ص) گفت:و الله لقد عَلَمَتِ أنّ رسول الله لا یحبّک و لو لا أنا لطلّقک. به خدا سوگند می دانی که پیامبر تو را دوست نمی دارد و اگر من نبودم، هرآینه تو را طلاق می داد!

۵. زینب بنت خزیمه

وی که مشهور به ام المساکین بود، پیش از آنکه به همسری پیامبر گردد، دو بار شوهر کرده بود. همسر دومش عبدالله بن جحش بود که در جنگ احد به شهادت رسید. پیامبر در سال سوم هجری از وی خواستگاری کرد و او نیز امر خود را به رسول خدا (ص) وانهاد. زینب در حالی به ازدواج حضرت درآمد که بیوه ای سالخورده بود. ازاین رو گفته شده که دو ماه و به روایتی هشت ماه بعد از ازدواج با پیامبر از دنیا رفت.

۶. ام سلمه

او را هند می نامیدند. گفته اند که وی و همسرش ابوسلمه دو بار در دفاع از پیامبر (ص) هجرت کردند: یک بار به حبشه و دیگر بار به مدینه. ابوسلمه در جنگ احد مجروح گشته و براثر جراحات عمیق سرانجام در سال چهارم هجری از دنیا رفت. ام سلمه با چند فرزند یتیم و بی پناه زندگی طاقت فرسا و دردناکی را می گذرانید. پیامبر او را که همه خویشانش در مکه کافر بودند، به ازدواج با خود طلبید. او نیز در پاسخ عنوان کرد:

<<انا امرأة دخلت فی السن و أنا ذات عیال: زنی هستم که سنی از من گذشته و دارای فرزندانی هستم>>. پیامبر در پاسخ او فرمود: <<نسبت به سن، من از تو بزرگ ترم، اما درباره فرزندان یتیم، پس کار آنان بر خدا و رسول اوست>>. بی شک چنین ازدواجی تکریم این بانوی مسلمان، و سرپرستی فرزندانش نیز به پاس جهاد و صبر او در راه خدا بود. او ازجمله با شرافت ترین همسران پیامبر از حیث نسب، و آخرین فرد از امهات المؤمنین بود که از دنیا رفت.

۷. زینب بنت جحش

وی دخترعمه رسول الله (ص) و از اشراف زادگان مکه بود. پیامبر او را برای زید فرزندخوانده خود خواستگاری کرد. پس از ازدواج و گذران مدتی از زندگی، زینب به دلایلی بنای ناسازگاری گذاشت و به همین دلیل زید او را طلاق داد. پیامبر نیز برای شکستن عادات جاهلی که فرزندخوانده را چون فرزند صلبی می دانستند و احکام آن را یکسان می پنداشتند، به دستور الهی زینب را به عقد خویش درآورد. این اولین بار بود که تشریع حکم ازدواج با همسر پسرخوانده عملاً تعلیم داده می شد. در واقع ازدواج با زینب برپایه ضرورتی شرعی صورت گرفت؛ مأموریت بزرگی که وحی بر دوش پیامبر نهاده بود.

۸. جویریه دختر حارث

دختر حارث رئیس قبیله بنی المصطلق، از بزرگان عرب و دارای حسب و نسب شریفی بود. سال ششم هجرت میان لشکر اسلام و لشکر حارث جنگ سختی درگرفت که سرانجام قبیله حارث شکست خورد و تسلیم گشت. جویریه در جنگ، اسیر و همسرش کشته شد و در هنگام تقسیم اسرا، سهم یکی از انصار گردید.اسارت شمار زیادی از آنان در جنگ به دلیل آنکه از بزرگان عرب و دارای حسب و نسب شریفی بودند، بر آنان بسیار گران آمد.

جویریه با صاحب خود قراردادی نوشت تا براساس آن مبلغی بپردازد و آزاد گردد. ازآن روکه این مبلغْ کلان بود، وی خدمت پیامبر آمد و از حضرت خواست تا او را در آزادی خودش از طریق مکاتبه یاری دهد.پیامبر فرمود: آیا بهتر از آن را می خواهی؟ پرسید: چه می تواند باشد؟ پیامبر پرداخت مبلغ و ازدواج با خود را پیشنهاد کرد و او نیز پذیرفت. آنگاه پیامبر او را از آن فرد انصار خرید و سپس آزاد کرد. او سپس اسلام آورد و آنگاه حضرت وی را به عقد خویش درآورد. سایر اصحاب به احترام پیامبر و این ازدواج، همه اسیران خود را آزاد ساختند و گفتند چگونه بستگان رسول خدا را در اسارت خود باقی بداریم!؟

زمانی که این خبر به حارث رسید، به مدینه آمد و اسلام آورد. با اسلام آوردن او عموم افراد بنی مصطلق نیز مسلمان شدند. نقل شده که جویریه روزی به حضرت گفت: همسرانت بر من فخر می فروشند که تو اسیر بوده ای! پیامبر فرمود: <<او لم أعظم صداقک ألم أعتق أربعین من قومک؟:آیا مهریه تو را بزرگ قرار ندادم که آزادی۴۰ تن از قبیله تو بود؟>> عایشه درباره او می گوید: <<فما رأیت امراة اعظم برکة علی قومها منها: هیچ زنی را از جویریه با برکت تر بر قبیله اش نیافتم.>>

۹. ام حبیبه دختر ابوسفیان

ام حبیبه با نام اصلی رمله، دختر ابوسفیان عموزاده پیامبر بوده است که نزدیک ترین فرد از حیث نسب به پیامبر در میان همسران حضرت بود. همسر اول او عبیدالله بن جحش بود که پس از هجرت به حبشه نصرانی شد و کوشید تا همسرش را نیز به آن آیین برگرداند، اما ام حبیبه سر باز زد. وی پس از فوت همسرش در سال هفتم هجری در حبشه تنها و بی کس گشت. پیامبر نیز که وصف استقامت های ایمانی او را شنیده بود، با فرستادن شخصی از او خواستگاری کرد. این تنها ازدواجی بود که از طریق نامه و فاصله های دور میان پیامبر و زنی صورت می گرفت. بازتاب این عمل، بر مهاجرینی که در غربت در عذاب و شکنجه بودند، تأثیر مطلوبی نهاد و موجب تقویت مسلمانان گردید.

پیامبر با این ازدواج، هم ثبات قدم یک زن در راه اسلام را مورد تکریم قرار داد و هم موجب تألیف قلوب و کاهش شدت دشمنی های ابوسفیان گردید. اثرپذیری معنوی ام حبیبه از پیامبر، موجب شد که پدرش ابوسفیان نیز به عظمت معنوی پیامبر پی برد؛ تا جایی که گفت: <<لقد تغیرت کثیرا بعدها یا حبیبه: ای ام حبیبه! به تحقیق بعد از این ازدواج بسیار تغییر کرده ای.>> ابوسفیان در سال های بعد در برابر اسلام تسلیم گردید که این خود فتح مکه را به آسانی میسر گردانید.

۱۰. صفیه

وی دختر حی بن اخطب رئیس قبیله بنی نضیر، از سلاله هارون برادر حضرت موسی بود که پدر و شوهرش در جنگ خیبر کشته شدند و خود نیز اسیر گشت. او دو بار ازدواج کرده بود که بار اول منجر به طلاق گردید و همسر دوم او نیز در جنگ کشته شد. پیامبر او را به اسلام دعوت کرد و فرمود: <<أن تی دینک لم نکرهک فإن اخترت الله و رسوله اتخذتک لنفسی: اگر بر دین یهودیت خود پایبند باشی، تو را به اسلام وادار نمی کنم، اما اگر خدا و رسولش را انتخاب کنی، تو را به همسری خود می پذیرم.>> وی نیز در پاسخ گفت: <<پیش از آنکه مرا به اسلام بخوانی، به آن ایمان آورده ام. پدر و مادری ندارم و با یهودیان نیز مرا سر و کاری نیست که مرا در پذیرش کفر و ایمان به خود واگذاری. برای من خدا و پیامبر، از آزادی و بازگشت به سوی خویشانم بسی ارزنده تر است.>>

پیامبر او را آزاد ساخت و مهرش را آزادی او قرار داد و وی را به عقد خویش درآورد. گرچه می توان این تکریم را بخشی از نگاه کریمانه پیامبر به زن و رعایت احترام و اکرام او دانست، نکته مهم تر آن است که حضرت با این ازدواج، عظمت نفسانی، فراخی روح و عمق افکار الهی خود را نشان داد که چگونه به دور از تعصبات نژادی و طایفه ای قادر است کریمانه، کینه توزترین افراد نسبت به اسلام (یهودیان) را در امان اسلام پذیرا باشد. در واقع این رفتار یک تاکتیک و یا مصلحت اندیشی مقطعی نیست، بلکه نگاه دقیق و بزرگوارانه رسول خدا (ص) به چگونگی روابط انسانی و اجتماعی است.

هنگامی که عایشه و حفصه این زن را بر سابقه دشمنی و یهودیتش سرزنش کردند و خود را برتر از او دانستند، وی دردمندانه نزد پیامبر آمد. حضرت نیز به او فرمود: آیا به آنان نگفتی که چگونه از من بهترید، درحالی که پدرم هارون و عمویم موسی و همسرم محمد است؟ گفته شده که صفیه خلق و خوی حضرت را از نزدیک می دید و آن را برای یهودیانی بازمی گفت که تحت تأثیر تبلیغات مخالفان حضرت قرار گرفته بودند و به پیامبر تهمت می زدند.

۱۱. میمونه

او دختر حارث و خواهر ام فضل (همسر عباس، عموی پیامبر) بود. وی قبل از اسلام از همسر اول خود مسعود بن عمرو ثقفی طلاق گرفته بود و همسر دومش ابورهم بن عبدالعزی نیز از دنیا رفته بود. سال هفتم هجری پس از عمره مفرده، شوهر خواهرش عباس او را به پیامبر تزویج کرد و حضرت نیز وی را به همراه خود به مدینه برد.

این ازدواج چند پیامد داشت: نخست آنکه پیامبر توانست مدت اقامت خود را در مکه که قریشیان پیش تر سه روز معین کرده بودند، تمدید کند و بدین رو فرصت بیشتری برای ارتباط با مردم به دست آورد تا شاید با منش، کلام و قدرت روحی خویش دل های آنان را به طریق حق کشاند؛ دوم آنکه این خویشاوندی موجب تغییر موضع برخی از سران دشمن ازجمله خالد بن ولید (پسر خواهر میمونه)، عثمان بن طلحه و عمر بن عاص گردید؛ تا جایی که اینان به مدینه آمدند و اسلام آوردند.گفته شده که وی در سن بالایی به ازدواج حضرت درآمد. او ازجمله کسانی بود که در غزوه تبوک برای مداوای مجروحان و پرستاری بیماران همراه پیامبر بود. میمونه آخرین همسر رسول خدا بود و پس از آن دیگر حضرت همسری اختیار نکرد.

شایان ذکر است که برای حضرت (ص) دو کنیز به نام های ماریه و ریحانه نیز ذکر شده که هدیه مقوقس پادشاه مصر به رسول خدا (ص) (پس از دعوت از سران کشور ها) بودند. حضرت ریحانه را به حسان بن ثابت بخشید و ماریه را مخیر کرد که برود یا بماند و به عقد پیامبر درآید که ماریه دومی را برگزید. او فرزندی به نام ابراهیم برای پیامبر به دنیا آورد که در همان کودکی فوت کرد.

ن دیگری چون خوله و ام شریک نیز بوده اند که خود را بدون مهریه به رسول خدا بخشیده اند؛ نکته ای که با عبارت <<وَهَبَتْ نَفْسَهَا لِلنَّبی .>> در قرآن کریم آمده است. شواهد تاریخی نشان می دهد که پیامبر هیچ یک از این نی را که خود را به حضرت هبه می کردند، به ازدواج خود درنیاورد، بلکه برای اصحابش تزویج کرده است.


یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود.
ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد، البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم، بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمون من هستن ميخوام شيريني بچم رو بهشون بدم.
به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده، خوب ما همهگيمونبا تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم، اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود، اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف، از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه.
ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم، دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش، به محض اينكه برگشت من رو شناخت، يه ذره رنگ و روش پريد، اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم: ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده، همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت: داداش اون جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم.
ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت: اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم، همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببيننشنیدم کهدارن با خنده باهم صحبت ميكنن، پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم، الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم، پيرمرد در جوابش گفت: ببين اومدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود، من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده.
همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد: پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار.
من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور آب باز بود و داشت هدر ميرفت، تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن، بعد اومدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين.
ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم، گفت داداشمي. پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم، اين رو گفت و رفت.
يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه، ولي يادمه كهچندساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم. واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روانشناسی انتخاب همسر و ازدواج(همسریابی) happyschoold معرفی کالا فروشگاهی طراحي لوگو پروژه فیزیک استاد نیکونژاد mahalli کت بلاگ مطالب اینترنتی doustekhoda هر چی که بخوای