وقتي خيلي کوچک بودم اولين خانواده اي که در محلمان تلفن خريد ما بوديم . هنوز جعبه قديمي و گوشي سياه و براق تلفن که به ديوار وصل شده بود به خوبي در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نميرسيد ولي هر وقت که عمه ام با تلفن حرف ميزد مي ايستادم و گوش ميکردم لذت ميبردم. بعد از مدتي کشف کردم که موجودي عجيب در اين جعبه جادويي زندگي مي کند که همه چيز را مي داند . اسم اين موجود »اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ مي داد. ساعت درست را مي دانست و شماره تلفن هر کسي را به سرعت پيدا میکرد بار اولي که با اين موجود عجيب رابطه بر قرار کردم روزي بود که پدرم به سرکار در معدن رفته بود و من تنها بودم ، و در اواسط ثلث دوم در هفت سالگی ام رفته بودم در زير زمين و با وسايل نجاري پدرم بازي ميکردم که با چکش کوبيدم روي انگشتم. دستم خيلي درد گرفته بود ولي انگار گريه کردن فايده نداشت چون کسي در خانه نبود که دلداريم بدهد . انگشتم را کرده بودم در دهانم و همين طور که ميمکيدمش دور خانه راه مي رفتم . تا اينکه به راه پله رسيدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوري رفتم و يک چهار پايه آوردم و رفتم رويش ايستادم . گوشی را که بالای سرم بود برداشتم و با دو دست جلوی صورتم وارونه گرفتم ، سپس توانستم سرو تهش را تشخیص دهم و گفتم اطلاعات لطفآ . صداي وصل شدن آمد و بعد صدايي واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات بفرمایید !. با لکنت زبان و تلفظ اشتباه در بیان کلمات گفتم ؛ _انگشتم درد گرفته حالا يکي بود که حرف هايم را بشنود ، اشکهايم ناگه یک به یک سرازير شد . گویی صدای شخص پشت گوشی از صدای عمه ماری هم مهربانتر بود و در خیال کودکانه ام ، صاحب چنین صدای دلنشین و زیبایی بی شک باید خیلی زیبا و مهربان باشد اگر منم مادری داشتم حتمن اینطوری بود . او با لحن ملایمت آمیزی پرسيد مامانت خونه نيست ؟ گفتم _نه اونکه اصلا نداریم توی خونه مون ، بجاش یه رادیو کهنه و یه سماور نفتی داریم(لحن خانمی که انسوی خط بود کمی تغییر کرد و از حالت رسمی و جدی خارج شد و کمی خودمانی تر شد پرسید •هیچ کس توی خونه تون نیست؟ _چرا هست ، یکی دونه ادم هستش •خب گوشی رو بده بهش ! _به کی؟ •به همونی که خونه تون هستش _اون یکی دونه ادم که گفتم ، منظورم خودم بودش . به جزء خودم هيچکس خونه نيست . •چرا انگشتت درد گرفته؟ _با چوکوث(چکش) زدم توی سرش •یعنی چی؟ با چه چیزی زدی توی سر چه چیزی؟ _با چوکوث (چکش) زدم به انگشتم و حالا خيلی درد میکنه •درخانه یخچال ک دارید _اره داریم خانم •خب توی یخچالتون جای یخی هم ک دارید؟ _ها؟؟ نمیدونم ، ما که نداریم ، خودش واسه خودش جای یخی داره یعنی از اولش داشت ، ما فقطی ازش یخ ک میگیرم بجاش توی همون ظرفش آب میریزیم میزاریم توش . •دستت میرسه بهش تا درش رو باز کنی؟ و برداریش؟ _درب کی رو باز کنم؟ •یخچال تون _اره میرسه مي تونم درش را باز کنم . • برو يک تکه يخ بردار و روي انگشتت نگه دار . يک روز ديگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم ،صدايي که ديگه برام غريبه نبود گفت : اطلاعات بفرمایید پرسيدم کلمه ی تعمیر را چطور مي نويسند ؟ و او نیز جوابم رو داد . بعد از آن براي همه سوالهايم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم و میپرسیدم ؛ _آیا در هفته ی پیشرو ، تعطیلی در وسط هفته هم داریم یاکه نه؟ یا مثلا آیا روز مادر هم تعطیل رسمی هستش؟ او نیز گاه پس از پاسخ به سوالاتم ، چیزهایی از شرایط روزگارم میپرسید ، بطور مثال • مادرت کجاست؟ طلاق گرفته؟ چند ساله که جدا شده ، و چرا رفته؟ _اصلا نبوده و از اولش نیومده بودش که بعدش بخواد بره •مگه میشه!? _آره باور کنید اینجا شده . چون اگه بودش ک من دیده بودمش ، و اگه دیده بودمش حتما به خاطرم میموندش ، ولی هرگز هیچی ندیدمش یعنی اصلا هرگز بخاطرم نمیاد که تا حالا از بچگی دیده باشم ، بعدشم اون یکی سوالی هم ک پرسیدید ک چرا طلا گرفته ؟ رو من اصلا خبر ندارم ک طلا خریده یا کلاغ گرفته! أینارو عمه ماری ام فقط بلده جواب بده چندی بعد. _الو. اطاعالات لفطن. •اطلاعات بفرمایید! _س س سل سلام ، اق اقای معل معلم گفته ک که فردا ف فردا آخرین امتنان کبچی ثلث سومه ، حالا اگه فردا تموم بشه و قوبیل بشم بعدش چ چ چی میشه؟ •امتحان کتبی آخر ثلث سوم رو اگه قبول بشی ، باید تابستان رو تعطیل باشی تا ماه مهر بری کلاس بالاتر چند ماه بعد. از برکت وجودش حتی سوالهای جغرافیا هم برایم سخت میشد ، او بود ک به من گفت ؛ جنگلهای آمازون در آفریقا نیست بلکه در آمریکای جنوبی است ، او بود که به من گفت جوهر خودکاری ک بروی فرش ریخته را چگونه با کمک ماست پاک کنم و حتی سوال هایی از درس علومم را که بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که بايد به قناريم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم . روزي که قناري ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگيزش را برايش تعريف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهايي را زد که عمومآ بزرگترها براي دلداري از بچه ها مي گويند . ولي من راضي نشدم پرسيدم : چرا پرنده هاي زيبا که خيلي هم قشنگ آواز مي خوانند و خانه ها را پر از شادي ميکنند عاقبتشان اينست که به يک مشت پر در گوشه قفس تبديل ميشوند ؟ فکر کنم عمق حرف و درد و احساسم را درک کرد و فهمید چون گفت ، عزیزم به یاد داشته باش دنیای دیگری هم هست که مي شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد وقتي که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتيم . دلم خيلي براي دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبي قديمي بر روي ديوار بود و من حتي به فکرم هم نميرسيد که تلفن زيباي خانه جديدمان را امتحان کنم . وقتي بزرگتر و بزرگتر مي شدم ، خاطرات بچگيم را هميشه دوره ميکردم . در لحظاتي از عمرم که با شک و دودلي و هراس درگير مي شدم ، يادم مي آمد که در بچگي چقدر احساس امنيت مي کردم . احساس مي کردم که چه خوب میشد که بجای عمه ماری ام ، او نقش مادرم را ایفا میکرد ، او چه بزرگوار بود که وقت و نيرويش را صرف يک پسر بچه ميکرد . سالها بعد وقتي شهرم را براي رفتن به دانشگاه ترک ميکردم ، هواپيمايمان در وسط راه جايي نزديک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم و گفتم؛ اطلاعات لطفا سپس صدای واضح و آرامي که به خوبي ميشناختمش ، پاسخ داد بفرمایید ناخوداگاه گفتم مي شود بگوييد تعمير را چگونه مي نويسند ؟ سکوتي طولاني حاکم شد و بعد صداي آرامش را شنيدم که مي گفت : فکر مي کنم تا حالا انگشتت خوب شده . خنديدم و گفتم : پس خودت هستي ، مي داني آن روزها چقدر برايم مهم بودي ؟ او نیز گفت تو نیز میدانستی که آن روزها چقدر برایم مهم و ارزشمند بودی؟ هيچوقت بچه اي نداشتم و هميشه منتظر تماسهايت بودم . به او گفتم که در اين مدت چقدر به فکرش بودم . سپس پرسيدم آيا مي توانم هر بار که به اينجا مي آيم با او تماس بگيرم . گفت : لطفآ اين کار را بکن ، اما چون اکنون تلفن گویای 1 افتتاح شده و تعداد اپراتورها و متصدیان افزایش یافته ، هربار که تماس میگیری بگو مي خوام با انیس صحبت کنم یکسال و شش ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم و تماس گرفتم و گفتم ، میخواستم با خانم انیس صحبت کنم. يک صداي نا آشنا پاسخ داد پرسيد : دوستش هستيد ؟ گفتم : بله يک دوست بسيار قديمي . گفت : متاسفم ، انیس مدتي نيمه وقت کار مي کرد چون سخت بيمار بود و متاسفانه يک ماه پيش درگذشت . قبل از اينکه بتوانم حرفي بزنم گفت : صبر کنيد ، انیس براي شما پيغامي گذاشته ، يادداشتش کرد که اگر شما زنگ زديد برايتان بخوانم، صداي خش خش کاغذي آمد و بعد صداي نا آشنا خواند : به او بگو که دنياي ديگري هم هست که مي شود در آن آواز خواند . خودش منظورم را مي فهمد

داستان کوتاه آموزنده:آگهی ازدواج

داستان کوتاه آموزنده:گردنت پیچیده

داستان کوتاه آموزنده:خیاط خروشچف

گردآوری داستان های کوتاه آموزنده:بازرگان و انوشیروان

گردآوری داستان های کوتاه آموزنده:بلیط سیرک

گردآوری داستان های کوتاه آموزنده:بندگی راستین

گردآوری داستان های کوتاه آموزنده:بهترین شمشیر زن

، ,مي ,هم ,ک ,تلفن ,گفتم ,که به ,اطلاعات لطفآ ,بود و ,، و ,، او

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ehsanpirooz قابلمه فست فود هر چی بخوای هست فروش آهن - جوشکاری و تراشکاری- فلزات به هر حال tabiatghab وبلاگ نمایندگی همدان 20boxfile I G I